فهرست دانشنامه دفاع مقدس

نوشته‌ها

رویای شهادت

آقای شریف شبانی از رزمندگان شهر مشکان نقل می‌کند که:

قبل از شروع مرحله دوم عملیات روی خاکریز نشسته بودیم‌. بچه‌ها با هم شوخی می‌کردند‌‌ و بعضی از آنها می‌گفتند: شاید ما شهید شویم از ما دلگیر نباشید‌ و ما را حلال کنید‌. یکی از برادر‌ها به نام آقای حسین راحتی‌ که خیلی شوخ طبع بود‌، گفت: بچه‌ها من از این عملیات بر نمی‌گردم. به او گفتم: چطور فهمیدی‌، گفت دیشب خواب دیدم و مطمئن شدم که شهید می‌شوم‌! در ادامه گفت: خواب دیدم زن عمویم ( مادر شهید محمود راحتی۲‌) به من گفت: محمود سلامت‌ رسانده و گفته مهمان من هستی‌، حتما" و حتما" بیا‌!.

شهید محمود رضا بیگی شوخی می‌کرد و می‌گفت‌: می خواستی بگویی تهیه بیشتر ببین ما هم می آئیم‌! ما چندان توجهی به این حرفها نکردیم و بیشتر مسأله را شوخی گرفتیم. اما هر دوی آنها در این عملیات به شهادت رسیدند.

آقای سمیع یزدانی خاطره‌ای از شهید محمد رضا یعقوب‌پور نقل می‌کند.

زمانیکه برای مرحله دوم عملیات آماده می شدیم شهید محمد رضا یعقوب‌پور گفت: ‌می‌خواهم سلمانی بشوم‌، به بچه‌ها بگوئید بیایند سر و صورت خود را صفا بدهند. خیلی از بچه‌ها رفتند و سر و صورت خود را اصلاح کردند‌. البته لازم بود موهای سر و صورت کوتاه باشد، تا در صورت استفاده دشمن از گازهای شیمیایی آسیب کمتری ببینند و دچار گاز گرفتگی نشوند.

‌در این عملیات چندین نفر از رزمندگان گردان، از یک خانواده بودند و به شهادت رسیده یا مجروح شدند‌، از جمله شهیدان عبداله علیزاده، احمد و علی‌اصغر علیزاده که عبداله و احمد با یکدیگر برادر و علی اصغر پسر عموی آنها بود‌. آقای کریم اسماعیلی که خود به همراه برادرش از شهر مشکان در این عملیات حضور داشته،‌‌ مجروح و برادرش نیز به شهادت رسیده است می‌گوید.

وقتی که وارد کانال شدیم، با اولین شهیدی که برخورد کردیم، شهید حسن داوطلب بود. ‌ به ما گفت: بروید جلو‌! بعد شهید محسن فیض آبادی‌‌، فردای عملیات برادرم حسین اسماعیلی در نزدیکی خودم به شهادت رسید. هنگام شهادت از من آب‌ می‌خواست و چون گفته بودند به زخمی‌ها آب ندهید، نتوانستم به او آب دهم‌. اقای حاج علی همتایی هم آمد و مرا دلداری داد‌. دامادمان شهید اسماعیل اسماعیلی هم در همین عملیات به شهادت رسید.

‌آقای علی اکبر همتایی در مورد شهید حسن فقیه از رزمندگان شهرستان استهبان نقل می‌کند(۱-HAMTAYEE-۱۴)

یک بیسیم‌چی د‌رگردان داشتیم به نام آقای حسن فقیه‌. ایشان بچه استهبان بود‌. همیشه با هم بودیم‌. معمولا" با هم صبحانه،‌ نهار و شام می‌خوردیم‌. یک شب قبل از عملیات کربلای ۵ آمد و کنار دست من نشست‌، گفت علی سؤالی دارم‌، گفتم بپرس‌؟ گفت: بگو ببینم ما در این عملیات خط شکن هستیم یا نه‌؟ گفتم چکار داری‌؟ گفت: فقط به سوال من جواب بده‌! گفتم: بله خط شکن هستیم. خدا شاهد است از شدت خوشحالی همینطور که در داخل اتاق نشسته بودیم بلند شد‌، پرید بالا و به سقف رسید و برگشت پایین‌! چون عملیات آبی خاکی بود رفت یک تکه لاستیک پیدا کرد و بیسیم‌های دستی را آورد و گفت می خواهم بیسیم‌ها را میان لاستیک بپیچم، تا آب داخل آنها نرود. گفتم: خیلی خوب است‌. خنجری داشت آورد و گفت: می‌خواهم آنرا پایین پایم ببندم‌. گفتم، ببند. در حین عملیات هم مرتب او را زیر نظر داشتم‌، مثل مرغی بود که اصلا" روی زمین راه نمی‌رفت. وقتی عصر پشت خط رسیدیم گفت: علی نمازت را بخوان‌، شامت را هم بخور‌، گفتم شما چکار می کنی‌؟ گفت: نماز خوانده‌ام. چند لحظه بعد‌ هنوز شام نخورده بو‌د ‌‌در این عملیات به شهادت رسید‌. سه روز بعد که می خواستیم پیکر مطهرش را به عقب بر گردانیم‌، بیسیم او همچنان روشن بود.

 



کلمات کلیدی


نام:
ايميل:
وب:
شماره امنيتي:


اطلاعات:

  • مرجع: مهین مهرورزان (نی‌ریز در جنگ)
  • نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
  • نوع مدخل: نوشتار
  • تاریخ ثبت:1391/12/3

عکسهای مرتبط :

نوشته های مرتبط :

ویدئوها مرتبط :