نوشتهها
شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید اسکندر غلام زاده حقیقیآنگاهکه کنار طاقچه اتاق میایستم و رُخ همچو ماه ترا در پشت قاب عکس به تماشا مینشینم، ناگاه دلم میشکند و قطرههای اشک فرصت تماشا را از من میگیرد. در میان موج اشک، شانزدهم اسفند سال ۱۳۴۵ را میبینم که در شهرستان آبادان از راه رسیدی و جمع ما را منور به نور سیمای خود کردی. به یاد میآورم که از همان اوان کودکی تو را با آداب نورانی اسلام و قرآن و محبت به اهلبیت (ع) آشنا کردیم و عشق به ولایت را با قطرهقطره شیر در جانودلت ریختیم. وقتی کودکی را پشت سر نهادی برای آموختن راهی دبستان ۱۶ مهر شهرمان آبادان شدی و دوره ابتدایی را به پایان رساندی. آنگاه همگی بار سفر بستیم و به شهر مذهبی نیریز مهاجرت کردیم. در آن شهر به مدرسه راهنمایی شهید دکتر مفتح وارد شدی و مدرک سوم راهنمایی را باذوق و شوق فراوانی گرفتی؛ اما مشکلات زندگی امکان ادامه تحصیل را از تو گرفت. بهخوبی یادم هست که ۱۳۶۶/۶/۱۹ لباس مقدس سربازی را به تن کرده بودی و چقدر برازنده تو بود که پاسدار خون شهیدان این مرزوبوم باشی و بهعنوان پاسدار وظیفه به مناطق نبرد حق علیه باطل بروی. اولین نامهای که برایم فرستادی خبر از آن میداد که به جمع گُردان دلاور کمیل پیوستهای و بنا داری انتقام خون شهیدان را از بعثیان کافر بگیری. آری! من هم مانند هزاران مادر چشمانتظار، اما دلشاد از اینکه فرزندم در دفاع از نوامیس کشورش پای در میدان نهاده، خوشحال بودم و برای تو دعا میکردم. هرگاه با دیگران مینشستم از احترام ویژه تو به بزرگترها و از عصبانیت و خشم زیبایت علیه ظلم و ستم تعریفها میکردم و از اینکه همیشه درگرفتن حق پیشتاز بودی و نماز را از کودکی ترک نمیکردی و از اینکه مقید بودی در اول وقت آنها را انجام دهی، با غرور مادرانه بیان میکردم. آری! به یاد دارم وقتی در آخرین سفر که میرفتی، دوستان همراهیات میکردند و تو با شیرینزبانی و خندههای زیبایت با آنها گفتگو داشتی و از اینکه دیگر آنها را نخواهی دید حرفها میزدی. باورم نمیشد که آن حرفها روزی به تحقق بپیوندد. ولی گویا هاتف غیبی در گوش تو چیزی را زمزمه کرده بود که گوش ما خاکیان از آن بیخبر بود. وقتی خبر شهادت برادر ناتنیات سید محمد ابطحی را برایم آوردند، خدا را شکر کردم که در محضر بانوی دوعالم حضرت زهرا (س) شرمنده نخواهم بود و بهعنوان مادر شهید، افتخار خواهم کرد، اما فکر نمیکردم که روزی علیرغم اینکه میتوانستی از موقعیت خانواده شهید بودن استفاده کنی و به خط مقدم نبرد نروی، تو هم به جمع کفر ستیزان درآیی و پیکر خونین ترا برای من به هدیه بیاورند.
آقای دکتر قاسم عباسی در خاطرهای از اسکندر اینگونه بیان میکند:
«واخر جنگ بود که به دلیل حملات وسیع دشمن در جبهه جنوب و احتمال پیشروی بیشتر در آن منطقه، تمام امکانات و تجهیزات برای جلوگیری از پیشروی دشمن بکار گرفتهشده بود. گردان کمیل نیز خودش را مهیای رفتن به منطقه میکرد. در گروهان ما رسم بر این بود که هر شب سوره شریفه واقعه خوانده میشد. در شب حرکت، اکثر بچهها در حال آماده و تمیز کردن تجهیزات خود بودند و از تلاوت قرآن غافل. وارد اتاق شدم و از پشت سر یکی از بچهها را در حال تلاوت قرآن دیدم. سر را بین دوزانوی خویش داده بود. حدس زدم که کیست. وقتی صدایش زدم، سر را بلند کرد، چهرهاش کاملاً برافروخته و سرخشده بود. گفتم: اسکندر، چه خبر است؟ ناراحتی پیشآمده؟! نگاهی به بالا کرد و گفت: نه! دوباره مشغول تلاوت قرآن شد.
هیچگاه او را در چنین حالتی ندیده بودم. اسکندر، کسی بود که ازنظر ظاهر خیلی به خودش میرسید و اصطلاحاً تیپ میزد و به همین خاطر کمتر در بین بچهها موردتوجه بود. بههرحال فردا صبح که به خط رسیدیم، فرمان عملیات داده شد. حدود ساعت ۶ صبح بود که بهطرف دشمن حرکت کردیم. نیم ساعتی از حرکت ما نگذشته بود که با آتش سنگین و شلیک پیدرپی و مداوم گلولههای آرپیجی توسط دشمن مواجه شدیم. مسیر حرکت ما در بین دو خاکریز و بهصورت طولی بود و از هر دو طرف در تیررس عراقیها بودیم.
اکثر بچهها در محل درگیری تجمع کرده بودند و به دلیل کم بودن عرض بین دو خاکریز، از بچهها میخواستیم که به جلو نیایند. ولی هیچکس متوجه نمیشد و بچهها بهسرعت خود را به جلو میرساندند. درحالیکه ما نیز با سلاحهای خود در حال پاسخ به عراقیها بودیم، انفجاری شدید، احتمالاً انفجار خمپاره ۱۲۰، قلب تجمع بچهها را شکافت. ۶ الی ۷ نفر از بچهها مجروح شدند. یکی از رزمندگانی که اهل قطبآباد جهرم بود، به دلیل اصابت ترکش به خرج آرپیجی موجود در کولهپشتیاش، آتشگرفته بود. احتمال انفجار گلولههای آرپیجی میرفت؛ ولی با تلاش زیاد و با استفاده از خاک، آتش را خاموش کردیم؛ اما او به دیدار حق شتافته بود. از گوشهای دیگر صدای نازک نوجوانی که مادر خود را صدا میزد توجه مرا به خود جلب کرد. یادم آمد که روز قبل او فرماندهی گروهان را که به دلیل کمی سن از رفتن وی به خط مقدم ممانعت میکرد، بهزور گریه و با تهدید استفاده از نارنجک، راضی کرده بود که به او اجازه همراهی با گروهان را بدهد. بههرحال با کمک خداوند خط شکسته شد و ما حدود چند کیلومتر عراقیها را به عقب راندیم. ناگهان متوجه شدیم که در محاصره تانکهای دشمن قرارگرفتهایم و هیچ راهی جز راهی که آمده بودیم، برای نجات نداشتیم. با تماسی که آقای ماهوتی با فرماندهی لشکر گرفتند، دستور عقبنشینی، بهطوریکه عراقیها متوجه نشوند، داده شد. در همان حالی که بازمیگشتیم، رزمندهای که به حالت سجده در منطقه افتاده بود، توجه مرا به خود جلب کرد. به نظرم رسید که ساعاتی قبل او را در همان وضعیت دیده بودم. خوب که به او نزدیک شدم، دیدم اسکندر است. همانند شب قبل چهرهاش سرخشده بود، اما این بار سرخی خون بود که در چهره زیبای او نشسته و آن را تماشایی کرده بود. دیشب چهرهاش کمی گرفته بود، اما حالا، بشاش و خندان و به ما لبخند میزد. بنا بود که حدود یک ماه دیگر پس از اتمام دوران خدمت وظیفهاش به خانه برگردد، ولی حالا یک ماه زودتر بهجای خانه، نزد دوستان شهیدش که در انتظار او بودند رفت. آری! او به دیار حق شتافته بود و مزد تلاوت و درخواست شب قبلش را گرفته بود. اسکندر، یکبار به مدت ۱۰ ماه و ۱۳ روز ا از عمر پر برکت خود را در مناطق مختلف جبهه به نبرد با دشمن پرداخته بود. تا اینکه با شرکت در عملیات تک دشمن در تاریخ ۱۳۶۷/۵/۲ در جبهه شلمچه، خون پاک خود را تقدیم اسلام کرد و در جوار رحمت حق منزل گرفت. پیکر پاکش به زادگاهش منتقل و در جوار دیگر یاران همرزمش در گلزار شهدای نیریز به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید اسکندر غلام زاده حقیقی
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید علی دلداری
- شهدا سال ۶۶- زندگینامه شهید سید مهدی قاری نیا
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید غلام حسین نقی زاده
بیشتر »