نوشتهها
شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید شهرام شرقی
از کدامین وادی عشق بودند؟ آنان که تفسیرگر آیههای عشق و بندگی در دنیای خاکیان شدند. در حریم وصل، چون مجنون، قدم در کوی لیلی نهادند و سر و جان را به میدان معامله برده و رشته کار را یکجا به دست یار سپردند.
آری! سخن از شهرام است. از واصل طریق الی الله و عرش نشین سنگر توحید. از مجنونصفتی که گل وجودش، سال ۱۳۴۷ در یکشب پربرف زمستانی، در شهر تهران، میان باغی شکفت که باغبانش افسری شایسته و مرزبانی متدین و وفادار به آرمانهای اسلامی و حدودوثغور ایرانزمین بود. دامن پرمهر مادر، او را آراسته به اوصاف و خصائصی نیکو چون: تواضع، متانت و ادب پرورش داد و در کنار صورتی زیبا، سیرتی نیکو نیز به دست آورد.
پاک بود و بیآلایش؛ ساده و باصداقت، صمیمی و باصفا مثل غنچههای عطرآگین نورسیده بهار که بین ماندن و رفتن هاج و واج ماندهاند؛ قامت صداقت بر تن نازنینش سنگینی میکرد، آرام و قرار نداشت، با روحی ناآرام بهانهجویی میکرد و به اطراف خود بیتوجه بود. گویی در میدان ربایش ناباورانهای قرارگرفته که سفر را بر حضور ترجیح میداد. کمتر صحبت میکرد و بیشتر اوقات خود را در اندیشه و تفکر صرف میکرد. دوران کودکی را در خانوادهای سپری کرد که رفاه مناسبی را برای او فراهم آورده بودند؛ اما او در پوشیدن لباس و آراستن ظاهر، چنان بود که هرگز انگشتنمای کسی نگردید و نجابت و آراستگیاش، زبانزد دوست و دشمن شد.
دوره ابتدایی را در دبستان رهآورد تهران شروع کرد و سال اول راهنمایی را در مدرسه پایا و دوم و سوم را در مدرسه شهید جهانی نسب (برق آلستوم) و سپس در مدرسه ایرانزمین شیراز به پایان برد. آنگاه دوره متوسطه را در دبیرستان ملاصدرای شیراز آغاز کرد. علیرغم اینکه سن کمی داشت، لکن آراسته به هنرهای مختلفی بود. تعمیرات لوازم منزل را در کنار کار خیاطی انجام میداد و با طرح زدن به روی شیشه، ویترای زیبایی را به نمایش میگذاشت. گاهی همقلم به دست میگرفت و نقشهای قشنگی را به روی کاغذ میکشید و یا با ساختن مجسمه، توانائیهای خود را به نمایش میگذاشت. علاقه شدیدی به طبیعت داشت و با تماشای کوهها و چشمهها، در صُنع آفرینش غرق میشد. ازاینرو به ورزش کوهنوردی علاقه فراوان داشت و اوقات تفریحی را در کوهستانها و کنار چشمههای جوشان سپری میکرد.
خاطره پرواز دادن بادبادک، کاغذ و سریش و چوب حصیر و اوج گرفتن آنها در دل آسمان و تماشای درهای سوراخسوراخ شده از مسلسل، گوشت و خون چسبیده به دیوارها، استخر رفتن و آببازی و ساختن آدمبرفی و برفبازی و ایستادن در صف خرید نوار کاست با شناسنامه برای پر کردن آهنگهای دلخواهش، همه و همه ازجمله خاطرات تلخ و شیرینی است که به یاد دوستان و خانوادهاش مانده است. وضعیت تحصیلی مناسبی نداشت. هرسال با چند تجدیدی کلاسی را سپری میکرد. با تجدیدهای سنگین و مردودی پیدرپی خانواده و مدرسه را به ستوه آورده بود. ناگهان تصمیم گرفت به جبهه برود. وقتی در مقابل اعتراض پدر و مادر قرار گرفت و اینکه ادامه تحصیل را چه خواهد کرد، با مهربانی و شوخطبعی گفت: در جبهه تا انقلاب مهدی (عج) فرصت دارم که هر سه ماه یکبار امتحان بدهم و بالاخره دیپلم را خواهم گرفت!
شهرام، باوجوداینکه دوران جوانی را سپری میکرد، لکن به دلیل دیرآشنا شدن با جبهه و جنگ و فضای معنوی و ملکوتی آن، احساس ناراحتی و دلتنگی میکرد. سعی داشت تا فرصت ازدسترفته را زودتر جبران کند. ازاینرو برای دیدار عمهاش از شیراز به نیریز رفت و از او خواست تا بین او و همسرش واسطه شود تا با راهنمایی و کمک وی، بتواند به جبهه برود. وقتی علاقه خود را با عمه در میان گذاشت، اولین سؤال وی این بود که آیا بابا و مادر نیز راضی هستند؟ جواب مشخصی نداشت. دوباره به شیراز برگشت. برای بار چندم میهمان عمه شد و این بار گفت: وقتی علاقهام را در خصوص جبهه رفتن با پدرم در میان گذاشتم، گفت: پسرم، شما آنقدر بزرگشدهای که بتوانی برای خودت تصمیم بگیری.
دریکی از روزهای تابستان سال ۱۳۶۶ هماهنگیهای لازم به عمل آمد و قرار شد با اولین کاروان نور راهی جبهه شود. لباس مقدس بسیج را پوشید و به انتظار روز موعود نشست. کاروانیان از شهر نیریز بهسوی جبهه راهی شدند و در مسیر حرکت در کنار استانداری شیراز، شهرام را نیز به جمع خود اضافه کردند. از همان زمان نام مبارکش در فهرست کمیلیان نوشته شد و به گردان سرافراز کمیل پیوست. وقتی وارد دیار نور شد و در جمع دریادلان عاشق قرار گرفت، سر به خدا سپرد و دل را حریم یار کرد. در همانجا بود که نام مبارک «مهدی» را برای خود انتخاب کرد و به میمنت آن کام دوستان را شیرین نمود.
شهرام، در یک طرفهالعینی یکشبه ره صدساله پیمود، عشق را فریاد میکرد و پرندههای سبکبال روح خویش را پرواز میداد و با لبخندی ملیح افقهای دوردست را مینوردید. یکی از همرزمانش میگوید: بعد از عملیات والفجر ۱۰ به مقر گردان در اهواز (پادگان امام) رفتم. دیدم مهدی، بسیار غمگین و پریشان در گوشهای نشسته است. بهآرامی کنارش نشستم و گفتم: آقا مهدی، چرا اینقدر پریشانی؟ چیزی نگفت: از دوستان پرسیدم، گفتند: فرماندهی به ایشان مأموریت داده تا در اهواز بماند و به امور اداری گردان رسیدگی کند. از اینکه نمیتواند به خط مقدم برود، ناراحت است. کمی با او شوخی کردم و گفتم: من عازم کردستان هستم، حلال کن ما را. بلند شدم و برای جمعکردن وسایل شخصیام رفتم، او هم با من آمد. درحالیکه بهشدت اشک میریخت، در جمعآوری اسباب و وسایل، مرا همراهی میکرد. گاهی با التماس از من میخواست که پادرمیانی کنم و اجازه او را هم از فرماندهی بگیرم تا با من به کردستان بیاید. من هم با شرمندگی از او عذرخواهی میکردم.
وقتی عذرخواهی مرا شنید، گفت: چرا با من چنین میکنید؟ چرا نمیگذارید من هم مثل سایر نیروهای گردان بهعنوان نیروی رزمی به خط بروم؟ چرا نمیگذارید در عملیات شرکت کنم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
بیاختیار چشمانم پر از اشک شد. بهسوی او رفتم و پیشانی او را بوسیدم. از او خواستم که با آن حال و هوای روحانی مرا هم در دعاهایش فراموش نکند. وقتی از اتاق بیرون میآمد، برگشتم و از او خواستم که مواظب خودش باشد. به قول بچهها، حال و هوایی که او داشت، نشان میداد که بوی الرحمناش بلند شده و ممکن است بهزودی کار دست خودش دهد.
بعد از برگشتن از کردستان، روزی او را در منطقه عملیاتی شلمچه دیدم که با اجازه فرماندهی گردان، به جمع خط مقدمیها پیوسته و در سنگر رزم نشسته بود.
در کنار شهید محمدعلی رهنورد بادلی آرام و حضوری سبز، حاضر بود. همان روزها بود که برگ آمادهبهخدمت را تکمیل و لباس مقدس بسیج را به لباس پاسدار وظیفه بودند بدل کرده بود.
۱۳۶۷/۳/۴ دشمن بعثی در یک تک سنگین به خط مقدم رزمندگان اسلام هجوم آورد. درگیری چنان اوج گرفت که دستور عقبنشینی از سوی فرماندهان صادر شد. همسنگرش از او خواست تا لحظهای درنگ کند، بلکه از میزان بارش آتش دشمن کاسته شود؛ اما درنگ کوتاه آنان باعث شد دیگرکسی از آنها خبری نداشته باشد. در میان شعلههای آتش برخاسته د رمیان نبرد، روح بلند مهدی نیز به پرواز درآمد و در میان هلهله فرشتگان بهسوی آستان مقدس دوست روانه شد.
شهرام، شمشاد سایهگستر خانه بود و سرو بلندبالای تماشا. سالها از پس هم گذشتند. بادهای موسمی و طوفانهای دیارهای غربت از بلندای سرو قامتش نگذشتند و نسیمی بوی حیات او را با خود نیاورد. پیکر مطهرش قریب ۹ سال در قتلگاه شلمچه همراه شقایقهای خونین کربلای ایران شد و در غربت مفقودالاثر بودن ماند.
۱۳۷۶/۴/۱۲ باهمت جویندگان نور نشانی از او کشف و برای آرامش دل مادر داغدیده و پدر قد خمیده در فراق فرزند، به شیراز آمد.
شهرام شهید به خانه بازگشت با سهمی بیش از دیگران و پس از هشت سال و اندی انتظار، جایگاه ویژهای یافت و از قابهای رنگین خانههای دوست رهاشده و بر اریکه قلبها جلوس کرد...
عمه مهدی میگوید: آن روزها در تهران ساکن بودیم. سیمای جمهوری اسلامی ایران خبر از آمدن تعدادی شهید میداد و از خانوادههای شهیدان و مردم قدرشناس دعوت برای تشییع آنان میکرد. همان روز تلفنی از شیراز به ما شد که از فحوای صحبت فهمیدم که پیکر مهدی ما هم در میان شهیدان است. قرار بود که آنها را در شیراز تشییع و به خاک بسپارند. بهسرعت آماده شدیم و به شیراز رفتیم. دو مادربزرگ مهدی به دلیل کهولت و همچنین مادر وی ازلحاظ جسمانی به علت بیماری در وضعیت مناسبی نبودند که خبر آمدن او را به آنها بدهیم. با آگاه کردن عموها و تعدادی از بستگان دور و نزدیک به پیشباز او رفتیم.
صبح زود تشییع پیکرهای شهدا از فلکه استانداری شیراز شروع شد. وقتی آنجا رسیدم، با دیدن تابوتها، ناگهان خاطره آخرین وداع او در کنار همین استانداری در هنگام رفتن به جبهه برایم تداعی شد. بیقرار بودم و بیتاب و سرگردان. بهتدریج بر تعداد جمعیت اضافه میشد. آن روز علیرغم همه تلخیهایش، شاید زیباترین روز شیراز بود. از فلکه استانداری ماشینهای حامل پیکر شهیدان، یکی پس از دیگری وارد خیابان زند میشدند. در نظرم، سبزهها و درختان بهگونهای دیگر سبز بودند و نور خورشید که تازه تابیدن گرفته بود، براقتر از همیشه نشان میداد و جلوه دیگری داشت.
من عاشقانه دنبال تابوت عزیز سفرکردهام میگشتم. در ناباوری دیدم که تابوت مهدیام در کنار تابوت همسنگر شهیدش ـ شهید محمدعلی رهنورد ـ در حال حرکت بهسوی بارگاه حضرت احمد بن موسی (ع) است.
با بیقراری و بیتابی، مانند یک خطابهخوان، روی به تابوت کردم و خطاب به شهرام، حرفهای دلم که پر از ناله و سوز بود گفتم. نمیدانم در طول مسیر تشییع که راه طولانی بود، چهها به او گفتم و چه مرثیههایی برای او خواندم. خودم را نمیدیدم. اطرافیانم را احساس نمیکردم. زینب (س) را میدیدم و کربلا را و جنازه علیاکبر را. بیگمآنهمه روضههای حضرت زینب (س) در آن لحظات جان گرفته بود. بیپروا و عنانگسیخته به دنبال آنها میدویدم. از همراهانم غافل بودم. از خودم غافل بودم. گاهی زمزمه میکردم، گاهی برایش از خاطرهها میگفتم، گاهی هم قصه حکایت میکردم؛ بیآنکه بدانم چقدر راه طی کردهام. ناگهان خودم را در مقابل حرم حضرت احمد بن موسی (ع) و در خیل جمعیت مشایعتکننده دیدم که پیکرهای مطهر شهدا را به دوش گرفته و بهسوی حرم روانه بودند. در آن میان چشمم به آستانه حرم افتاد. دیدم که در میان حیاط تنهای تنها هستم و نور خیرهکنندهای به درب ورودی حرم میتابد. تابلوی عکس مهدی را میدیدم که روی دست تشییعکنندگان وارد شد و تابوت او تلالویی زیبا داشت که چشم را خیره میکرد. هیچکس را جز خودم و تابوت او نمیدیدم. هراسان و غوغا زده دستهایم را باز کردم و آغوش گستردم تا به من نزدیکتر شود. زیبا بود و کاملاً شفاف و ناگهان دوباره جمعیت بود و تلاطم.
پیکر شهدا را به ترتیب چیده بودند و امام جماعت اقامه نماز میت کرده بود. هنوز به خود نیامده بودم که دیدم دوباره پیکرها را به دوش گرفته و این بار بهسوی گلزار شهیدان روانهاند. وقتی به خود آمدم دیدم مشتهای خاک قبر او را بر سرخود میریزم و در فراغش ناله سر دادهام.
وقتی از جا بلند شدم، مادرم را ـ مادربزرگ پدری شهرام ـ دیدم که بیهوش در کنارم به زمین افتاده است. از اطرافیان پرسیدم که چه کسی او را خبر کرده است. گفتند: او برای زیارت به حرم احمد بن موسی (ع) آمده بود که عکس زیبای شهرام را بر روی تابوت دیده و پی به ماجرا برده است. آنهم اتفاقی بود بهیادماندنی.
روحش شاد و شهد شیرین شهادت گوارای وجودش
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید شهرام شرقی
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید محمد علی رهنورد
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید سید نعیم زاهدی
- شهدا سال ۶۷ -زندگینامه شهید جلیل ماجدی
بیشتر »