فهرست دانشنامه دفاع مقدس

نوشته‌ها

زندگینامه آزاده فرج الله زارع

فرج الله زارع فرزند حسین در سال ۱۳۴۵ در خانواده‌ای متدین، مذهبی و کشاورز در یکی از روستاهای بخش مرکزی نی‌ریز بنام فخرآباد بدنیا آمد. ولی متأسفانه پس از گذشت دو سال مادرش به رحمت خدا رفت و زندگی را با رنج و مشقت فراوان و درد بی مادری و یتیمی شروع کرد. پس از فوت مادرش خاله‌اش او را بزرگ کرد. او چهارساله بود که با پدر و برادرانش به روستای عباس آباد مهاجرت کردند. جهت شروع تحصیل در مدرسه ابتدائی لای‌حنا ثبت نام کرده و با وجود مشکلاتی که داشت تا سال چهارم دبستان در آن مدرسه با موفقیت درس خواند. این چهار سال را در خانواده برادرش و با طی مسافت عباس آباد به لای‌حنا با موفقیت چشمگیری گذراند. سپس سال پنجم دبستان را در مدرسه ابتدائی شهید دشتبانی عباس آباد شروع کرد و دوران ابتدائی را به اتمام رساند و جهت ادامه تحصیلات در مدرسه راهنمائی شهید مدرس نصیرآباد ثبت نام نمود. با کوشش و جدیت فراوان شروع به تحصیل نمود و دوران راهنمائی را نیز با موفقیت گذراند. اما متأسفانه بدلیل نبودن دبیرستان در روستا و پاره ای مشکلات دیگر قادر به ادامه تحصیل نشده و به شغل کشاورزی پرداخت. ‌اوایل سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد.‌ پس از تشکیل خانواده و داشتن یک فرزند، جهت انجام خدمت مقدس سربازی در تاریخ ۱۸/۳/۱۳۶۵ به جبهه اعزام گردید و دوران آموزشی را سه ماه در لشکر ۸۸ زرهی زاهدان گذراند. پس از اتمام دوران آموزشی داوطلبانه منطقه‌ای را انتخاب کرد که می دانست جایی بسیار سخت، مشکل و دشوار است یعنی گردان ۱۵۶ تیپ ۳ مستقر در جبهه سومار.

او می‌گوید:

بعضی ها فکر می کردند چون من آنجا را انتخاب کرده‌ام شاید آشنایی در آنجا داشتم. در صورتیکه فقط بعلت عشق و علاقه‌ای که به جبهه و جنگ داشتم آنجا را انتخاب نمودم." در طول مدتی که در جبهه حضور داشتم مدتی در گروه شناسایی بودم که در همین مدت در عملیات کربلای ۶ نیز شرکت نمودم. مدتی هم چون فهمیدند من متأهل هستم مسئول تقسیم غذا شدم و مدتی نیز به عنوان راننده تراکتور در جبهه خدمت می‌کردم و با تراکتور جهت سنگرسازی مصالح می‌بردم. یک روز عصر وقتیکه جهت استراحت به قسمت موتوری آمدم به من گفتند: خواهر زاده‌ات ترکش خورده است. من بلافاصله به بیمارستان ۵۲۸ سومار مراجعه کردم و فهمیدم که او شهید شده است. لذا چهار روز مرخصی گرفتم و جهت تشییع جنازه او به نی‌ریز آمدم و دوباره سریعا" به جبهه بازگشتم. پس از گذشت دو سال از خدمت مقدس سربازی روز ۳۱/۴/۱۳۶۷ در جبهه سومار در یکی از حملات دشمنان بعثی به اسارت درآمدم. زمانیکه ما اسیر شدیم ما را لخت و عریان کردند و به اردوگاه انتقال دادند و تا هشت ماه به ما لباس ندادند و حمام هم نمی رفتیم. تا اینکه پس از گذشت هشت ماه که اکثر اسرا بسیاری از بیماریها از جمله اسهال خونی گرفته بودند به ما لباس دادند و ما را جهت رفتن به حمام آماده کردند و گفتند فقط ۵ دقیقه حمام کنید. آن هم پس از هشت ماه حمام نرفتن، اگر حمام رفتن اسیری از ۵ دقیقه چند ثانیه می‌گذشت آن اسیر را به طرز فجیعی تنبیه می‌کردند. یک روز به ما گفتند کسانیکه اسهال خونی دارند جهت مداوا جدا شوند. وقتیکه عده زیادی جدا شدند آنها را به جایی بردند و با کتک و شکنجه به آنها پوست انار می‌دادند و می‌گفتند بخورید تا خوب شوید.

زمانی که امام خمینی(ره) به ملکوت اعلی پیوست تلویزیونها را از ما گرفتند و پنج شبانه روز درب سوله‌ها را به روی ما بستند و در این مدت فقط یک بار به ما غذا دادند و هر ده نفر یک سطل آب، یک شب ساعت ۱۲ همه ما را جمع کردند و گفتند لباسهایتان را بیرون بیاورید و دستان همدیگر را از پشت ببندید و بعد ما را چهار ساعت سینه خیز بردند و چون آبمان هم تمام شده بود از شدت تشنگی نزدیک بود که شهید شویم.

ایام ماه محرم و صفر هم به ما اجازه عزاداری نمی‌دادند و معمولا" دهه ماه محرم مصادف می‌شد با جشن صدام حسین. نگهبانان اردوگاه می‌گفتند: تلویزیونها را خاموش نکنید و در این مدت همه برنامه‌های تلویزیون رقص و آواز بود. اما بچه‌ها به هر نحو ممکن برای حضرت اباعبدالله الحسین عزاداری و شکنجه‌ها را تحمل می‌نمودند.

سرانجام پس از دو سال و پنجاه و چهار روز اسارت در تاریخ ۲۴ شهریور ماه سال ۱۳۶۹ به میهن اسلامی و آغوش گرم خانواده‌اش بازگشت.



کلمات کلیدی


نام:
ايميل:
وب:
شماره امنيتي:


اطلاعات:

  • مرجع: مهین مهرورزان (نی‌ریز در جنگ)
  • نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
  • نوع مدخل: نوشتار
  • تاریخ ثبت:1391/12/3

عکسهای مرتبط :

نوشته های مرتبط :

ویدئوها مرتبط :