نوشتهها
خاطراتی از شهید سعید شاهدی در گفتگو با خانواده شهید«ما از مردم پنهان میکنیم که خانوادهی شهید هستیم تا جوردیگری به مانگاه نکنند!»
این جملهی یک مادر شهید است و نشانهای تأسفبار از وضعیت قهرمانان ملی ما که یا جانشان را در راه اسلام و وطن گذاشتند، یا تکهای از وجودشان را!
و حالا خانوادههای آنان علاوه بر داغ عزیز، باید بار گران این ناملایمات و برداشتهای اجتماعی را نیز به دوش بکشند.
این نشانهها را میتوان در برخی صحبتهای مردم نیز دریافت؛ صحبتهایی از این دست که: «هرچه سهمیه است به خانوادهی شهدا دادهاند»، «تمام امکانات برای آنان است»، «کاش ماهم یک شهید داده بودیم» و ...
اما اگر پای سخنان این خانوادههای رنجدیده بنشینی، میبینی که واقعیت چیز دیگری است و شهدا و پدران و مادران و همسران و فرزندان آنان چقدر مظلوماند و چه رنجهایی میکشند و دم برنمیآورند. میفهمی که جان یک عزیز و حتی یک تکه از وجود چقدر ارزش دارد، و قابل قیاس با هیچ پاداش مادی و امکانات دنیوی نیست.
*****
پدر شهید، آقای محمدحسن شاهدی دبیر بازنشستهی آموزش و پرورش است و مادر، سرکار خانم فاطمه ابطحی دختر مرحوم حجه الاسلام حاج سید محمودابطحی از روحانیون با تقوا، مردمی و پرنفوذ شهرستان نیریز که علاقهمندان زیادی داشت.
پدر شهید می گوید: متولد سال ۱۳۱۸ در مشکان هستم. پدرم کارمند ثبت احوال بود و به واسطهی شغل پدر، از ۲ سالگی به همراه او به داراب و فسا و استهبان رفتیم. دوران ابتدایی را در نیریز گذراندم و بقیهی دوران تحصیل در شهرهای دیگر بودیم.
تا سال دوم خدمت هم در استهبان بودیم و پس از آن در سال ۱۳۴۳ به نیریز منتقل شدم و در مدارس فرهمندی و فاطمه طباطبایی تدریس میکردم تا این که در سال ۱۳۵۶ در دورهی ضمن خدمت در دانشسرای راهنمایی قبول شدم. بعد از انقلاب هم به مدت ۱۷ سال درمدارس مصطفی خمینی و مفتح، دینی تدریس میکردم. سال ۱۳۴۷ ازدواج کردم و سعید اولین فرزند ما بود که در سال ۱۳۴۸ متولد شد.
من ۶ فرزند داشتم که الان ۲ دختر و۲ پسردارم.سعید شهید شد و حمید به دلیل تصادف فوت کرد.
سعید ۱۷ ساله بود که شهید شد. آن زمان هنرآموز دانشسرای فسا بود و به همراه گردان فجر اعزام شد. ۳ بار جبهه رفت تا اینکه در کربلای ۵ در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید. آن سال در نیریز سیل آمد و سعید موقع سیل اینجا بود و عملیات که شد رفت ودیگر برنگشت.
سعید خیلی معتقد به دین بود. مخصوصاً نماز شب زیاد میخواند. خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند. یکی از بسیجیان همراه او به جبهه رفته بود و یک پایش قطع شده بود. سعید که از جبهه میآمد، تمام همّ و غمش این بود که به او کمک کند. از طرفی هرچه خودش داشت یا از دیگران میگرفت به افراد نیازمند کمک میکرد. اعتقاداتش محکم بود. مرحوم شهید سید عبد الرسول معصومی تعریف میکرد یک زمانی با هم رفتیم خرمشهر برای بازدید. یک خانهای گلولهی توپ خورده و تخریب شده بود و باران هم آمده وتمام وسایل خراب شده بود. با عدهای از بچهها رفتیم آنجا. آن خانه کتابخانهی خیلی خوبی داشت. بچهها شروع کردند و کتابها را برداشتند. سعید چیزی برنداشت. وقتی بیرون آمدیم دیدیم سعید با دستمال کاغذی کف کفشش را تمیز میکند. گفتیم: سعید! چه کار میکنی؟ گفت: میخواهم روز قیامت بگویم که من حتی خاک داخل خانهی شما را هم نبردم چه برسد به این که چیزی بردارم. با این کار میخواست به بچهها درس عملی بدهد.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد: «شب رفتم داخل مسجد گردان کمیل و دیدم یکنفر دارد مناجات میکند. سعید بود. نقاشیهای دور محراب مسجد گردان کمیل کار او بود.»
کلاً اخلاق خاصی داشت. مرحوم سیدهاشم ابطحی میگفت: «اوایل انقلاب یک شیخ فرستاده بودند دهمورد برای تبلیغ در ماه محرم و صفر. این شیخ نظر مساعدی نسبت به انقلاب نداشت. آن زمان اختلافنظر ها زیاد بود. سیدهاشم میگفت: این شیخ و عدهای از همفکرانش آمده بودند خانهی ما و بدی انقلاب را میگفتند. درهمین حال سعید آمد. تا سعید آمد همه ساکت شدند منجمله شیخ. همه بلند شدند و سعید را نشاندند بالا و کلاً فضا عوض شد. وقتی سعید رفت به شیخ گفتم: چطور شد که شما حرفتان برگشت؟ گفت: قیافهی او طوری بود که من فهمیدم نمیشود جلوی او حرفی از بدی انقلاب زد؛ به همین خاطر ساکت شدم.
البته اینطور نبود که پرخاش کند؛ بلکه اعتقادات او در چهرهش پیدا بود.
سعید خیلی به فکر مردم بود و به همه کمک میکرد. ما بعدها تا حدی فهمیدیم که او چه کارهایی میکرده.
یک دوستی داشت که یک پایش در جبهه قطع شده بود. در دانشسرا که بودند کسی کمکش نمیکرد. سعید او را داخل اتاق خودش آورده بود و کمکش میکرد. همین آقا تعریف میکرد که یک روز من ناراحت بودم. سعید آمد و گفت: چه شده که ناراحتی؟ گفتم: برای فلان موضوع میخواهم فرماندار را ببینم ولی هرچه میروم مرا راه نمیدهند.
سعید گفت: بیا برویم ببینم چه شده. میگفت: با هم رفتیم و نه دربان جلوی ما را گرفت ونه مسئول دفتر فرماندار. همه جلوی پای ما بلند میشدند. مستقیم رفتیم داخل اتاق فرماندار. فرماندار هم بلند شد و چند قدم جلو آمد و رفتیم نشستیم. من خواستههایم را گفتم و فرماندار هم دستور داد انجام دهند و برگشتیم. نمیدانم سعید چطور بود که اینقدر احترام داشت.
یک خاطرهی دیگر هم دارم. مادر سعید تعریف میکرد که رفتم گلزار شهدا دیدم یک خانم سر قبر سعید نشسته و دارد گریه میکند! گفتم: خانم! شما اشتباه نیامدهاید؟ گفت: مگر اینجا قبر سعید شاهدی نیست؟ گفتم: بله گفت: من از فسا آمدهام. ما خانوادهی فقیری هستیم؛ سعید که فسا بود مرتب به ما رسیدگی میکرد. الان مدتی است که پیدایش نشده. سؤال کردیم شهید شده. من هم آمدهام سر خاکش.
پس از صحبتهای آقای شاهدی با مادر شهید نیز وارد گفتگو میشویم:
من فاطمه ابطحی دختر مرحوم حاج ابطحی بزرگ هستم.پدرم روحانی بود و مردم همیشه به ما محبت داشتند و دارند.
از مرحوم پدر بگویید.
مرحوم ابطحی شخصی مردمی و خاکی بودند. یادم هست که زمانی از طرف سپاه آمدند گفتند دو نفر را تعیین کردهایم برای کمک و نگهبانی منزل شما. مرحوم آقا ناراحت شدند و گفتند من کار خاصی نکردهام که دشمن خاصی داشته باشم. با این که مبارزه میکردند؛ گرچه خیلی علنی نبود.
خیلی مردمدار بودند. یک بار که عارضهی قلبی داشتند و در بیمارستان بستری شدند، مرحوم دکتر افروز به ما گفتند کاش کاری میکردید که مردم این همه به بیمارستان نیایند. بر اساس علاقهای که بین من و پدر بود، من بیشتر دوست داشتم کنار ایشان باشم. یک روز که از خانه به بیمارستان رفتم، دیدم پشت در اتاق ایشان نوشتهاند: رعایت حال ایشان بشود. مرحوم آقا به من گفتند نمیدانم امروز چرا کسی به من زیاد سر نزد. گفتم پشت در اتاق چنین جملهای نوشته. خیلی ناراحت شدند و گفتند کاغذ را بکن. بعد گفتند من میخواهم بنشینم پایین که مردم وقتی میآیند من بالاتراز آنها نباشم. همین شد که فرش و پتو آوردند و آنجا را تغییر دادند که مردم میآیند راحت باشند. جناب آقای دکتر افروز که آمدند گفتند: اینهمه مردمی بودن را ندیده بودم.
البته ایشان علاقهی عجیبی هم به سعید داشتند.
در مورد سعید بگوید.
من ارتباط خیلی تنگاتنگی با سعید داشتم. ۱۴ ساله بودم که سعید دنیا آمد. فاصلهی سنی کمی با هم داشتیم. سعید برای همهی خانواده عزیز بود. وقتی جنازهی سعید را آوردند، طبق وصیت او مرحوم پدرم نمازش را خواند و مراسم خاکسپاری انجام شد. بعد از آن، وصیتنامهی دوم سعید آمد که نوشته بود مرا شب دفن کنید و مرحوم آقا مرا داخل قبر بگذارد و پدر و مادرم روی من خاک بریزند. دوست ندارم مردم در زحمت بیفتند. مرحوم آقا میگفتند خدا را شکر که این یادداشت نرسید چون من تحمل این که سعید را زیر خاک بگذارم نداشتم.
همیشه وقتی میخواست برود جبهه، من پاهایش را میگرفتم و التماس میکردم که نرود. او با شال من اشک هر دویمان را پاک میکرد و میگفت: مادر گریه نکن؛ برای رفتن سست میشوم.
آدم عجیبی بود؛ می دانستم او مال من نیست.
یکبار رفته بودیم دکتر، دکتر برخور بدی با یک خانوادهی فقیر داشت. سعید خیلی ناراحت شد و گفت: دوست دارم رشتهام را تغییر بدهم و بروم پزشکی بخوانم و در مناطق محروم خدمت کنم.
زمانی که میخواست برود جبهه به من میگفت: زهرا خواهرم باید برود پزشک بشود و اگر موفق شد باید حداقل ۵ سال به طور رایگان به مناطق خیلی محروم کشور برود. عقاید اینطور ی داشت.
آن موقعها ایمانها قوی بود. من جرأت نمیکردم مستقیماً به او بگویم نرو. با خودم میگفتم مخالفت با دستور امام(ره) است. میگفتم تو را خدا امروز نرو ۴ روز دیگر برو. بار آخر که میخواست برود، پای مرا بوسید؛ بلندش کردم و به او گفتم: سعیداین بار نرو.گفت ۱۸ -۱۷ روز دیگر برمیگردم.یکطوری گفت که فریاد زدم گفتم نمیخواهم بروی. خندید و گفت شوخی کردم. اما خدا را شاهد می گیرم که سر همان ۱۸ -۱۷ روز بعد خبر شهادتش را آوردند.خیلی ناگوار بود؛ خیلی سخت بود. با این که میدانست به ما چقدر سخت میگذرد ولی باز میرفت. خودش میگفت شما نمیدانید؛ یک پسر بُستانی خواهرش را کشته که به دست غریبهها و عراقیها نیفتد. یا یکبار دیگر میگفت اگر دشمن به ما حمله کند و خدای ناکرده اهانتی به زهرا کوچولو داشته باشد، شما چه کار میکنی؟ گفتم: با چنگ و دندان از او حفاظت میکنم و چشمشان را در میآورم. گفت: پس یک مقداری مردم آبادان و خرمشهر را دریاب؛ ناموس آنها هم مهم است.
من اعتقادم این است که همهی شهدا وارسته بودند و همه عزیز بودند. سعید هم یکی از آنها بود. او خیلی ادب داشت و در برابر ما همیشه فعل جمع به کار میبرد.
یک خاطرهای دارم مربوط به ۱۵-۱۴ سالگی سعید. خانهی ما دوطبقه بود. یکزمانی دیدم شبها چراغ اتاق بالا روشن است. گرچه از بچههایم اطمینان داشتم ولی باز نگران بودم که بالاخره این دارد چه کار میکند. به خودم اجازه نمیدادم وارد اتاق شوم. به همین خاطر چند شب میرفتم و از پشت در گوش میدادم. تا این که بالاخره فهمیدم سعید نماز شب میخواند، و صدای العفوالعفو او میآید. رفتم داخل و او را بغل کردم و گفتم: مگر تو چه کردهای که اینقدر العفوالعفو میخوانی؟ گفت: من برای آن دنیا هیچ کاری نکردهام.
فردا به مرحوم آقا (مرحوم حجه الاسلام حاج سید محمود ابطحی) گفتم،گریه کردند و گفتند: کاش من نخ مویی بودم روی سر سعید. من در سن و سال سعید نماز را درست نمیخواندم.
آخر کار مرحوم پدر به من گفتند: بابا! شاید سعید مال تو نباشد.
خواهر شهید، زهرا شاهدی دبیر زبان انگلیسی است. او میگوید: زمانی که برادرم شهید شد، من کلاس پنجم بودم؛ آن زمان شرایط جامعه طوری بود که جوانها باید میرفتند و آنطور عمل میکردند... امثال سعید را مگر چقدر میتوان پیدا کرد؟ او آنقدر وارسته بود که همهی زندگیاش برای اطرافیانش درس بود. شیوهی برخوردش با خانواده، پدر و مادر، احساس مسئولیت در برابر مشکلات جامعه، انجام وظیفه، معنویت درونی و کلاً وجودش خاص بود. من نگران هستم که این نسل دیگر در ایران به وجود نیاید. او به درس خیلی اهمیت میداد؛ ریاضیاش خیلی خوب بود. یکبار با معلم ریاضیاش در یک آزمون شرکت کرد و نمرهاش معادل نمرهی معلمش شد. حتی جبهه هم که میرفت، با کتاب میرفت و با کتاب برمیگشت. تابستانها به آموزشگاه شبانهروزی خیریه نمازی میرفت و به صورت افتخاری به بچهها ریاضی درس میداد.
یکی از دوستان سعید میگفت: در ۱۷ سالگی، سعید با ما خیلی فاصله داشت. دیگر اصلاً ما فهم و درک رفتارش را نداشتیم. حتی در یکی از نامههایش که به همین دوستش نوشته بود،گفته بود این آخرین نامهی من است و شما دیگر مرا نخواهید دید.
سعید در سال آخر خیلی متحول شده بود و با این که ۱۸-۱۷ سال بیشتر نداشت، خیلی بلوغ فکری پیدا کرده بود.
حالا که فکر میکنم میبینم من که سعید را از نزدیک دیدهام چقدر توانستهام از او الگو بگیرم آن وقت چطور از جوانهایی که اصلاً شهدا را ندیدهاند توقع داشته باشیم از شهدا الگو بگیرند؟
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: هفته نامه عصر نی ریز، شماره های 551 تاریخ 21/2/1393 و 552 تاریخ 28/2/1393
- نویسنده/گردآورنده:
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1393/5/20
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- خاطراتی از شهید سعید شاهدی در گفتگو با خانواده شهید
- شهدا سال ۶۵ -زندگینامه شهید سعید شاهدی
- شهدا سال ۶۵ -خاطرات شهید سعید شاهدی
- شهدا سال ۶۵ -وصیتنامه شهید سعید شاهدی
بیشتر »