نوشتهها
زندگینامه آزاده و جانباز محمد مقصودی
محمد مقصودی فرزند حسین، در سال ۱۳۴۷ در خانوادهای متدین، مذهبی و کشاورز در آباده طشک بدنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدائی را در دبستان هجرت با موفقیت گذراند. کلیه دوستان، معلمان و همکلاسانش از نحوه درس خواندن، اخلاق، رفتار و شیوه برخورد او رضایتی کامل داشتند. در منزل نیز با پدر، مادر و دیگر اعضای خانواده اخلاقی نیکو و پسندیده داشت. در انجام فرائض دینی و شرکت در مجالس و مراسم مذهبی کوشا بود. پس از پایان دوران ابتدائی بعلت مشغله کاری و پارهای مشکلات زندگی، ترک تحصیل نموده و به امر کشاورزی پرداخت. در هجدهم تیرماه ۱۳۶۶ جهت انجام خدمت مقدس سربازیبه ارتش جمهوری اسلامی پیوست و بعد از گذراندن آموزشهای نظامی، به جبهه اعزام گردید. پس از گذشت یکسال از خدمت مقدس سربازی، روز بیست و یکم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه جزیره مجنون در یکی از حملات دشمن به اسارت دشمن بعثی درآمد. در همین عملیات از ناحیه پای راست مجروح گردید و مدتی هم در یکی از بیمارستانهای نظامی و مدتی هم در اردوگاه تحت درمان بود. سرانجام پس از دو سال و یک ماه و ۱۷ روز اسارت روز ۱۴/۶/۱۳۶۹ به میهن اسلامی بازگشت.
در خصوص خاطرات جبهههای نبرد و دوران اسارت میگوید:
یکدستگاه تانکر آب در حدود یکصد متری سنگر ما قرار داده بودند. هروز یک نفر مسئول بود که برود و تانکر را پرآب کند و بیاورد. یک روز که نوبت یکی از رفقایمان بود برای آوردن آب با بچههای سنگر خداحافظی کرد. گفت: من میروم برای آب آوردن، اما نمیتوانم برای شما آب بیاورم و نزد شما برگردم! البته تانکر آب را هم همراه خودم میبرم. بچهها بعضی با خنده و بعضی با تعجب او را نگاه کردند. از خود میپرسیدن؛ چه میگوید؟ او هم بلافاصله از سنگر بیرون رفت. همین که به نزدیکی تانکر آب رسید، دشمن بعثی تانکر آب را با یک خمپاره مورد اصابت قرار داد. به گفته آن شهید هم خودش نتوانست دیگر به نزدما برگردد و هم تانکر آب نابود شد.
در زمان اسارت برصورت من مقدار کمی مو روئیده بود. ریش نسبتاً پراکندهای داشتم و همان را هم نمیتراشیدم. سربازان عراقی هم برای کتک زدن و اذیت کردن من آنرا بهانه قرار میدادند و به من میگفتند: تو از اقوام آیه الله هاشمیرفسنجانی هستی!. هر چه من میگفتم: اینطور نیست آنها مرا لگد و کتک میزدند.
خاطره دیگر من از دوران اسارت این است : همیشه هنگام رفتن به حمام به اسیران یکعددتیغ میدادند و از آنها به اجبار میخواستند که سر و صورتشان را بتراشند. یک روز وقتی به حمام رفتیم، دیدیم یکی از سربازان عراقی که بسیار بد اخلاق بود و همیشه اسرا را اذیت میکرد، در حمام نشسته است. یکی از اسیران که خیلی مؤمن و با خدا بود و نماز شبش هیچگاه ترک نمیشد با ما همراه بود. ایشان هنگام بیرون آمدن از حمام در یک چشم بهم زدن شاهرگ سرباز عراقی را با تیغ اصلاح زد. سرباز عراقی به هلاکت رسید. دیدهبان او را هنگام انجام این کار دید. چند تیر هوایی شلیک کرد. آن اسیر ایرانی هم برای رهایی از شکنجههای وحشتناک سفاکان بعثی که در نهایت به شهادت ایشان منجر میشد، به اجبار شاهرگ خودش را هم زد. البته ایشان هم شهید شد و جنازهاش را در همان پشت اردوگاه، که منطقهای بود برای دفن اجساد اسیرانی به خاک سپردند.
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
-
* هیچ موردی پیدا نشد...