نوشتهها
شهدا سال ۶۱ -دفترچه شعر شهید مجید محمدزاده -غمگین
در شعلههای سرکش یک عشق بیدریغ
بیمارگون زقافلهها دور ماندهام
رنج و عذاب از غم فردا در این کویر
وامانده از عبورم، بی نور ماندهام
(((
همی با ناله غمگین برای خویش میخوانم
که این بدمستی هستی زدست غیر میدانم
سالها چون غنچه در خون جگر پیچیدهام
تا در این گلزار چون گل یک زمان خندیدهام
از سر هر خار صد زخم نمایان خوردهام
تا که چون شبنم، رهشناس این چمن گردیدهام
گریهام چون شمع ریزد بر رخ عریان خویش
تا به هر کس میرسم انگار که چیزی من از او دزدیدهام
اندر این کنج قفس گریان و نالانم ولیک
هر دو پایم بستهاند، فریاد رس! افتادهام، افتادهام
مرغ شب چون برفراز بام شیون میزند
من کنم فکری که هست ویرانهای این خانهام
از غریب و آشنا ترسان و لرزانم چو بید
چون دو روئی از کس و هر ناکسی من دیدهام
می دوم اندر سیاهی تا شکافم قلب او
حالیا خوابند مردم من چرا خوابیدهام
رخت خود بر بندم از شهر و دیار آشنا
تا بگویندم غریبان نقص شعر تازهام
ای مجید آخر جهان گردد بکام مستمند
تا زمان مرگ خود این رسم و ره بر چیدهام
(((
میکشم تابوت خود را من بدنبالم هنوز
میزنم فریاد اما شاد و خوشحالم هنوز
کار ما از دی گذشته لیک فردا در پی است
سرخ گلها زندهاند من بر زمین خارم هنوز
نگذرم از خویش تا پیمانهام پرخون شود
عاشقان رفتند اکنون من بدنبالم هنوز
در تنور انتظارم سوختم پروانهوار
انتظار من ندارد سود با هجران هم آغوشم هنوز
کور سوئی ِآید از شمع وجود او به چشم
لیک دانم پیرو آن عهد و پیمانم هنوز
شعر شادی هست پیغامش همه جشن و سرور
هست امید از برایم مرد میدانم هنوز
(((
با کوله بار خاطرهها میروم به راه
من خستهام که کند درد من دوا
ساعات عمر میگذرند و بهار پیدا نیست
بار غم نرود از دلم چرا
بیصبر، بیمناک گذر عمر بنگرم
تا زود بگذرد روز جدائی دگر مرا
در فکر کعبهام و خانقاه خویش
این کعبهام کجاست تا که بجوئیم قبله را
خاموش و ساکتیم به هنگام بازدید
بلبل به وقت خزان است خوش نوا
تو گر بپری سوی بیشهها
برگردد او، کی شود از یار خود جدا
لیکن چو رفت شادی ما از دیار خویش
بهرش نبود قطره اشکی و نالهها
ریزد به چهره خود دانههای اشک
شمعی که بر رخ پروانه داشت دعا
(((
به سرانجام بیندیش که در این راه دراز
کس نیندیشیده به مقصد نرسید
و هد ف را سپر خویش بساز
که بدون هدف از راه گذر نتوان کرد
(((
در کنام و خانه شب بیگمان دیرینه ماندم
قصه تلخ تنهائی برایت میسرودم
از دیار و یار گشتم من جدا بیگانه ماندم
آوخ اینک خستهام بیمار دردم
راه خود گم کردهام در جادههای زندگانی
هی به خود گفتم جوان بییار مانی
گر تو قدر دوستانت را ندانی
من کنون تنها و بیکس ماندهام در ظلمت شب
مهر خاموشی فرو خورده است بروی قامت لب
نالهها هستند و در رگهای من تب
این همه دوری و در ظلمت دویدن
چشمها را بسته وانگه همدم خود را ندیدن
بیمها از مردن تن در درون خانه ماندن
این عجب ناید که بعد از انتظاری نامهای
بهر او بنویسی و نزدش فرستی قاصدان تازهای
تا بگویند هر روز و شبت در نالهای
هان کنون غمگین مشو ای دوست فردا خواهد آمد
یار خودبینی که او با چشمان گریان خواهد آِمد
گریههایم بهر خورشید است، نور باران خواهد آمد
بلبلان از هجر گلها مردهاند
ساربان در کاروان در جاده تنها ماندهاند
(((
بیدار دلان شمع در این راه فروزید
راهی که زخورشید جهان کام ندارد
آی بی هدفان از من محزون سیه بخت
اندرز بگیریم که مأیوس زمان نام ندارد
آرام به راهت نرو ای پیر کهنسال
بشتاب جهان ارزش و فرجام ندارد
آن مست که در نیمه شب افتاده براهی
خندان تو مشو قدرت هم صحبتی جام ندارد
بلبل که شب از روزن در می نگرد باغ
پا بست گل است هیچ دم آرام ندارد
هر بیوه زن از ناله طفلان بهراسد
شب گشت خدا طفلک او شام ندارد
باید منشین خورد نما خانه بیداد
یلدا چه بلند است بدان لیک سرانجام ندارد
(((
در قبله گاه خانه حق صد ترانه بود
آنجا همه هوار زدست زمانه بود
هر بیدلی که راه به جانانهای نداشت
اشکش سرود بود و صدایش فسانه بود
گر میگریخت مرغک مستی ز راه خویش
او میدوید سوی رفیقی که خانه بود
پیغمبری چو از همه کس پاک میگریخت
میرفت سوی مسجدی که برایش خزانه بود
(((
عمرها چون تند بادی در کویر
میوزند و میبرندم سوی گور
لحظهها همچون شتابان آب رود
پشت هم لرزان و همچون می صبور
کاروان مردگان بیسرپرست
منتظر بر ناله و آوای سور
حرفها به هر لبی خشکیده است
قصهها چون نالهای از راه دور
خیمهها در بادها بشکسته بال
مرغکان بی بال و پر کنج تنور
ساحران با دست افسون بار خویش
چالهها کندند در راه عبور
بردهها خاموش از ظلم و عذاب
خانهها بینور و مردم سوت و کور
دیوها با چهره خندان به راه
بستهاند زنجیر نامردی به زور
این همه درد است شادی قصهها برگو، بگوی
تا برآری آفتاب از شهر نور
پیک خونخواری اغیار دلیر
میرسد با چابک سوارانی جسور
ظالمان پست خوشحال از قیام
در تک و تابند و مست غرور
(((
در میان آشنایانم غریب افتادهام
بین جمع دردمندان بیطبیب افتادهام
در دیار خویش بودم یک زمان آسوده بال
آوخ اینجا خستهام بیبال و پر آسودهام
قاصدان شوم بدبختی به سویم آمدند
من کویر پرفساد آدمی پیمودهام
سینهام لبریز از درد و غم و درماندگی
دانم اینجا این زمان بیهودهام، بیهودهام
(((
سرم به جیب غم و حرف ناله از دل مرغ
سکوت قسمت من نالهام بسی درد است
فسانه عمر زمان قصهای دراز و طویل
اسیر پنجه غم کار من همه صبر است
هوس حریف مردم نادان فساد بر سر راه
کدام سو بروم راه من سوی قبر است
(((
ما باده و مست و می فروشیم همه
ما خود سیه و سیاهپوشیم همه
در مجمع ما مرد ریاکار بسی است
ما خرقه تزویر بدوشیم همه
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۱ -چند جمله از شهید مجید محمدزاده
- شهدا سال ۶۱ -دفترچه شعر شهید مجید محمدزاده -پشیمان
- شهدا سال ۶۱ -دفترچه شعر شهید مجید محمدزاده -پیکار مردان
- شهدا سال ۶۱ -دفترچه شعر شهید مجید محمدزاده -پیشتازان شهادت
بیشتر »