فهرست دانشنامه دفاع مقدس

نوشته‌ها

عملیات شب ۲۷/۱۱/۱۳۶۴

نیروهای شهرستان در قالب گردان کمیل پس از وقایع شب ۲۱/۱۱/۱۳۶۴ بازسازی شده و در شب ۲۷/۱۱/۱۳۶۴ مجددا" وارد عملیات شدند‌. هدف این عملیات تصرف و انفجار پل واقع بر روی یک کانال آب، حد فاصل خور‌عبدالله و دریاچه نمک بود‌. این پل در محور فاو - ام القصر و در جنوب شرقی کارخانه نمک قرار داشت‌. گردان کمیل به استعداد سه گروهان‌، وارد این عملیات شد‌. با توجه به شهادت شهید سرافراز، آقای اصغر ماهوتی فرماندهی گردان را بعهده می‌گیرد‌. امّا متأسفانه الحاقی که باید با لشکر محمد رسول الله در محل پل مزبور صورت گیرد‌، انجام نمی‌شود و نیروهای گردان به محاصره دشمن در می آیند و اکثریت به شهادت می‌رسند و پنج نفر نیز به اسارت می روند. در این عملیات ضایعه‌ای بزرگ به شهرستان نی‌ریز وارد می‌شود و بسیاری از نیروهایی که تجارب زیادی در جنگ اندوخته و سالها از عمر خود را در جنگ گذرانده و در عملیاتهای مختلف نیز شرکت کرده بودند، شهید و مفقودالاثر می‌شوند‌. بسیاری از این نیروها کسانی بودند که در پیروزی انقلاب سهم بزرگی داشتند و حتی قبل از انقلاب اسلامی مدتها در زندان رژیم پهلوی ‌زندانی شده بودند و سابقه مبارزاتی زیادی داشتند‌. بخوانید شرح این مرحله از عملیات را از زبان آقای اصغر ماهوتی:(۱-MAHOOTI-۵)

بعد از مرحله اول عملیات احساس ما این بود که بچه‌ها از لحاظ جسمی و روحی خسته هستند و شاید تمایلی برای این عملیات نداشته باشند. اما بالعکس وقتی مسأله با آنها مطرح شد‌، همگی استقبال کردند و حتی عده‌ای گریه می‌کردند و تقاضای انجام عملیات را داشتند، قرار بود ابتدا گردان فجر عمل کند و تعدادی از تانکهای دشمن را بزند بعد ما عملیات را ادامه دهیم و پل روی کانال آب‌، محور فاو - ام القصر را تصرف و منهدم نمائیم‌. گروهانهای یک و دو حرکت کردند و گروهان سوم را من با خودم نگه داشتم‌. شهید علیرضا اکرام پور و شهید محسن خسروی که معاونت گردان را عهده‌دار بودند؛ بهمراه این دو گروهان جلو رفتند. بچه‌ها رفتند و به پل رسیدند‌. با من تماس گرفتند و اعلام کردند که در کنار پل مستقر هستند من هم با فرماندهی تیپ تماس گرفتم‌، گفتند: بچه‌ها همانجا مقاومت کنند تا نیروهای لشکر محمد رسول‌الله به آنها بپیوندند. بچه‌ها هم مقاومت کردند. کم‌کم داشت صبح می شد و متأسفانه نیروهای لشکر محمد رسول‌الله نتوانستند به بچه‌های ما ملحق شوند. بچه‌ها مقاومت زیادی کردند. تعداد زیادی به شهادت رسیدند‌. با فرا رسیدن صبح و روشن شدن هوا، من با شهید علیرضا اکرامپور تماس گرفتم و وضعیت را سوال کردم‌. گفت: کار تمام است اصغر، دیگر امکان مقاومت نیست‌!. گفتم:‌ بچه‌های لشکر محمد رسول‌الله نتوانستند بیایند‌، شما هر طور می توانید به عقب بیائید و او با یک لحن تندی گفت‌: یعنی می گویی ما زخمیها و شهیدانمان را بگذاریم اینجا و بیائیم عقب. گفتم: جز این چاره‌ای نیست. گفت: ما می ایستیم و مقاومت می کنیم‌. تا اینکه نیرو برسد یا ما هم به شهادت برسیم! آری او حاضر نشد مجروحین و شهدا را تنها بگذارد و عقب‌نشینی نماید. تا ساعت ۸ صبح من با شهید علیرضا اکرامپور تماس داشتم و از ساعت ۸ به بعد تماس ما برای همیشه قطع شد.

در مورد این مرحله از عملیات، یعنی شب ۲۷/۱۱/۱۳۶۴. آقای علیرضا هائم‌ که ‌خود در‌صحنه حضور داشته و در نهایت ‌هم به اسارت دشمن بعثی درآمد،‌ می‌گوید‌:(۲-ALI HAEM-۵)

دقیق یادم هست که روز جمعه بود که با یکدستگاه PMP به طرف فاو حرکت کردیم‌. پشت فاو سوله‌ای بود که بچه‌ها شب را در آنجا بسر بردند. فردا عصر حرکت کردیم‌ و نزدیک غروب بود که بطرف منطقه عملیاتی رفتیم. در محور فاو - ام القصر مدت زیادی را به صورت راهپیمایی پیشروی کردیم.‌ حدود ساعت ۱۰ شب ۲۶/۱۱/۱۳۶۴، عملیات را به حالت پیاده‌روی شروع کردیم. ا‌ز حاشیه جاده فاو - ام القصر به طرف هدف (پل) پیش رفتیم. ساعت ۳ بامداد ۲۷/۱۱/۱۳۶۴ به منطقه‌ای که باتلاقی و نمکزار بود رسیدیم. در آنجا به تانکهایی که توسط بچه‌های ‌گردان فجر منهدم شده بودند و در حال سوختن بودند، برخورد نمودیم. در حالی که آن تانکها در حال سوختن بودند و منفجر می‌شدند به بچه‌ها هیچ ترکشی اصابت نمی‌کرد‌. شهید علیرضا اکرامپور می گفت: این هم معجزه است، شهید محسن خسروی در طول راه به هر سه راهی و یا گذرگاهی که می رسیدیم عده‌ای را بعنوان نگهبان قرار می داد. ما همچنان جلو می‌رفتیم زیرا ما باید به رأس یک زاویه قائمه می‌رسیدیم و نیروهای لشکر محمد رسول‌الله‌(ص) ‌ از سمت چپ به ما ملحق می‌شدند. تعدادی گلو‌له آر‌پی‌جی داشتیم. با شهید حسن بهرامی‌، شهید حمید کیوانی و... دست به دست می‌کردیم و جلو می‌رفتیم‌. با دشمن که بسیار به ما نزدیک بود درگیر شدیم. بچه‌ها هر چه مهمات داشتند بر سر دشمن ریختند‌. آتش دشمن هم بسیار سنگین بود. کم‌کم هوا داشت روشن می‌شد و کاری از پیش نمی رفت‌. بعضی از بچه‌ها گفتند: به عقب برگردیم‌، چون نیروهای الحاقی نرسیدند و ما هم مهمات خود را تمام ‌کردیم‌. امّا عده‌ای اعتقاد داشتند باید بمانیم و مقاومت کنیم‌. در همین بین شهید غلامرضا قوی بازو ، در درون سنگر تیر به پیشانیش خورد و به شهادت رسید. بین ما و دشمن فقط یک کانال آب بود و ما فکر می‌کردیم عمق این کانال زیاد است و دشمن نمی تواند از آن عبور کند‌، به همین خاطر مقداری خاطر جمع شده بودیم و الاّ فکری‌‌ می‌کردیم‌. آنقدر عرض کانال کم بود که ما صداهای عراقیها و تعویض خشاب اسلحه‌هایشان را می شنیدیم‌. بین ما و شهید اکرامپور و شهید حبیب کردگاری و شهید کاتوزیان و دیگر بچه‌ها فاصله افتاده بود. طوری آتش شدید بود که بصورت خمیده در سنگر نشسته بودیم. یک لحظه آتش سبک شد‌، سرم را بالا کردم دیدم آقای علیرضا قلمداد و آقای مهدی دهقانی دستشان روی سرشان است‌. گفتم: افسوس که اسیر شدیم. عراقیها آمدند مرا هم به اسارت گرفتند‌. ما را کشان کشان بردند‌، با چه توهین ها و چه وضعی . "

آقای اصغر احسنی که از جمله پنج نفری است که در این مرحله از عملیات به اسارت دشمن بعثی درآمده، می‌گوید‌:

بعد از اتمام مرحله اول عملیات‌، در سنگرهای عراقیها در منطقه فاو مستقر بودیم‌. مرتبا" بمباران می‌شدیم. شبانه روز هواپیماهای دشمن برای بمباران می آمدند‌، ‌ شب ۲۷/۱۱/۱۳۶۴ فرا رسید. ماشین‌های آیفا آمدند. بچه‌ها اشتیاق عجیبی برای شروع عملیات داشتند. مقدار‌ی از راه را با ماشینهای آیفا رفتیم و بقیه را پیاده طی کردیم‌. باید محور فاو - ام القصر را می گرفتیم و جلو می‌رفتیم‌. دو طرف جاده آب بود. آتش دشمن روی جاده بسیار شدید‌ انجام می‌شد. حدود ساعت ۳ بامداد ۲۱/۱۱/۱۳۶۴ به منطقه‌ای که پیش‌بینی شده بود رسیدیم‌. من جمعی گروهان سوم بودم‌. بسیار به دشمن نزدیک شدیم به طوری که فکر می‌کردیم نیروهای خودی هستند‌. ما در ده متری آنها مستقر شدیم‌. شهیدان محمد علی‌‌ محمد علی‌پور‌، ‌علی اکبر محمد حسنی‌، ‌ سهراب رئیسی در کنار ما بودند. ‌مشغول کندن سنگر شدیم‌. عراقیها متوجه شده بودند که ما ایرانی هستیم و یک نفر را داوطلبانه بلند کرده و به طرف ما فرستادند. او دستهای خود را بالا گرفته و جلو می آمد. چون هوا تاریک بود نمی شد اعتماد کرد. هر چه او را صدا زدیم و ایست دادیم‌، جواب نداد و همچنان جلو می‌آمد. بچه‌ها هم او را به هلاکت رساندند. از این جا بود که درگیری با عراقیها شروع شد. آتش شدید شد. شهید محمد علی‌پور از ناحیه پا مورد اصابت تیر قرار گرفت و زخمی شد‌. هوا کم‌کم هوا در حال روشن ‌شدن بود. حدود ساعت ۶ صبح یک تویوتا مهمات و نیرو برایمان فرستادند. ولی ماشین تویوتا مورد اصابت دشمن قرار گرفت و نیروها سریعاَ خود را به بیرون پرت کردند و سنگر گرفتند. مهمات ارسالی به همراه ماشین تویوتا منفجر شد و از بین رفت‌، این حادثه باعث شده تا تعدادی از بچه‌ها ناامید شوند. عده‌ای می‌گفتند: به عقب برگردیم‌، عده‌ای هم اعتقاد داشتند نه! مقاومت می‌کنیم‌. در نهایت ‌تصمیم گرفتیم مقاومت کنیم. جلو ما یک کانال‌ پر از آب بود‌. هر از گاهی عراقیها سعی ‌ می‌کردند از آن عبور کنند و به سمت ما بیایند، ولی شهید علی اکبر محمد حسنی مرتب از سنگر بلند می‌شد و بصورت نیم خیز رگبار می‌زد و جلو آنها را می‌گرفت‌. ساعت هفت و نیم صبح بود دیدیم عراقیها دارند از آب عبور می‌کنند و به جلو ‌می‌آیند‌، منتظر بودیم که شهید محمد حسنی آنها را به رگبار ببندد‌، اما دیدیم ساکت است و متوجه شدیم که او به شهادت رسیده است‌. آتش دشمن بسیار سنگین بود. آنها در پشت خاکریز مستقر بودند در حالی که ما کنار جاده پناه گرفته بودیم‌. آنقدر آتش شدید بود که یک اسلحه‌ای که در فاصله یک و نیم متری من بود نمی‌توانستم آن را بردارم‌. تا حدود ساعت ۸ صبح اکثر بچه‌ها ی گردان کمیل ‌شهید و یا مجروح شده بودند. عراقیها از آن طرفی که آقای قلمداد و آقای هائم و دیگر برادران بودند به ما رسیدند‌. نیم ساعتی بالای سر ما بودند و فکر می‌کردند ما به شهادت رسیده‌ایم‌. بالای سر ما شادی می‌کردند. آنها کنار ‌من آمدند. یکی از بچه‌های مجروح ‌خودش را به مردن زده بود، با پوتین به روی کمر او فشار آوردند. کمرش شدیدا مجروح بود‌، او از شدت درد‌، فریاد کشید‌. با یک رگبار او را شهید کردند. برگشتند به طرف من نگاهی کردند و روی جاده رفتند. پنج دقیقه‌ای طول کشید‌. من تیرباری داشتم‌، پنج الی شش تیر بیشتر نداشت‌، پر از گل و شل بود‌، با یک امید آن را به طرف خود کشیدم‌. سر تیربار را به طرف آنها نشانه گرفتم و روی ماشه دست گذاشتم اما یک تیر بیشتر شلیک نشد‌، عراقیها هم از روی خوشحالی داشتند تیر اندازی هوایی می کردند. آنها متوجه تیر‌اندازی شدند. اما نفهمیدند از کدام طرف بود‌. پشت جاده برگشتند و دو عدد نارنجک انداختند و دوباره به طرف من آمدند‌. ‌دستم را به علامت زنده بودن تکان دادم. یک نفر نشست و اسلحه‌اش را به طرف من نشانه رفت. امّا یکی از درجه‌داران به او نهیبی زد و نگذاشت شلیک کند‌. به من اشاره کرد که بلند بشوم‌. بلند شدم. ‌فهمید که مجروح هستم‌. دستهای مرا بستند و به پشت خط بردند. آنجا با صحنه‌ای روبرو شدم که تعجب کردم‌، دیدم حداقل ده برابر نیروهای ما آنجا جنازه عراقی افتاده! در حدود سه چهار ساعت در‌گیری با آن مهمات کم‌، آنها این همه کشته داده بودند‌.

آقای غلامحسین روانشاد در مورد عملیات گردان در شب ۲۷/۱۱/۱۳۶۴ که خود در آن حضور داشته و در نهایت ‌فردای آن روز به اسارت دشمن بعثی درآمد‌، می‌گوید‌:

(۱-RAVANSHAD-۱۶)

من در مرحله اول عملیات یعنی شب ۲۱/۱۱/۱۳۶۴ حضور نداشتم‌. زمانی که به جبهه رسیدم شهید سر افراز‌، به شهادت رسیده بود. بالاخره چند روزی گذشت و زمان مرحله بعدی فرا رسید‌، ماشینهای pmp و آیفاها آمدند. بچه‌ها سوار شدند و حرکت کردیم و من قبلا" هم در جبهه حضور داشتم‌، ولی این مرتبه احساس دیگری داشتم‌، دوست داشتم به چهره تک‌تک بچه‌ها نگاه کنم‌. ناخودآگاه هر چه خواستم چیزی بگویم‌ نشد، هیچ چیز به ذهنم نیامد‌. شروع به زمزمه کردن جملاتی از زیارت عاشورا کردم‌. چهره بچه‌ها عادی نبود. بالاخره به جایی رسیدیم که باید شب را می‌ماندیم و فردا شب وارد عملیات می‌شدیم‌. آنجا منتظر ماندیم تا مهمات بیاورند و آمادگی لازم را کسب کنیم‌. یادم است هنگام نماز مغرب و عشاء بچه‌ها خیلی اصرار کردند که یکنفر جلو بایستد و نماز را به جماعت بخوانیم‌. همه متفق القول گفتند: شهید علیرضا اکرامپور جلو بایستد. بچه‌ها گفتند: علی جان امشب شما زحمت امام جماعت را قبول کن. بر خلاف انتظارشان قبول کرد. اینکه می گویم بر خلاف انتظارشان، علتش این بود که شهید اکرامپور هیچوقت چنین مسئولیتهایی‌ را قبول نمی‌کرد‌. با توجه به توان خیلی خوبی که برای پذیرش مسئولیتها داشت، اما گاهی قبول نمی‌کرد. یادم است این اواخر پرونده ایشان را بررسی می‌کردند‌، تا در مورد درجه ایشان تصمیم بگیرند. هیچ سندی روی پرونده ایشان نبود. ایشان همیشه کار را انجام می داد امّا بدون عنوان، خیلی وقتها چندین واحد سپاه را بدون داشتن مسئولیت رسمی اداره می کرد‌. امامت ‌جماعت نماز را ‌ هیچ وقت قبول نمی‌کرد‌، امّا آن شب، یعنی شبی که فردای آن روز ۲۶/۱۱/۱۳۶۴ بود قبول کرد‌. مقاومتی هم نکرد. جلو ایستاد. اقامه را گفت و نماز را شروع کردیم‌. چه نماز زیبا و به یاد ماندنی بود. دقیقاً یادم هست که در قنوت نماز، ‌ دستشان را بالا بردند، اول صلوات فرستادند و بعد گفتند: ( اللهم اخرج حب الدنیا من قلبی )۱ .

آری ایشان با این جمله این را خواست بگوید که مانع همه رشدها حب دنیاست‌، اگر الآن هم ما احساس می‌کنیم که بیچاره شده‌ایم‌، حب دنیاست که ما را به این روز انداخته است. آری او خود را از قید دنیا آزاد کرده بود. نماز تمام شد. بچه‌ها گفتند چی بخوریم‌؟ یکی از بچه‌ها بلافاصله گفت: آر‌پی‌چی‌‌!‌‌ بچه‌ها خنده‌شان گرفت. امّا او گفت: جداَ می‌خواهم امشب به شما شام آر‌پی‌چی بدهم‌، گفتیم: دست بردار‌، الآن موقع شوخی نیست‌. بعد از داخل کوله پشتی مخصوص آر‌پی‌چی دو تا بسته کالباس بیرون آورد که موجب خنده بچه‌ها شد‌. شام را خوردیم. موقع خواب شد، باید طوری می‌خوابیدیم که آن جمع در آن اتاق جایشان شود‌. شهید علیرضا اکرامپور‌، شهید غلامرضا کاتوزیان و شهید حبیب کردگاری مسئول درست کردن جا شدند‌، زیر سر بچه‌ها‌، اُورکت‌‌، پتو و هر چه بود گذاشتند و گفتند: از همان آخر اتاق بخوابید بیایید جلو‌، فقط کنار در اتاق جای کمی باقی ماند که خالی بود و فرشی نداشت. نصف شب من بیدار شدم دیدم شهید اکرامپور یک لنگه کفش زیر سرش گذاشته و کنار پای ایشان هم شهید غلامرضا کاتوزیان و شهید حبیب کردگاری خوابیده بودند و فقط یک تکه پتو روی پایشان را می پوشاند‌. فردا عصر که حرکت کردیم شهید اکرامپور مرتباَ در طول ستون ( صف ) می‌رفت و بر می‌گشت و مثل یک فرمانده مقتدر و دلسوز به بچه‌ها روحیه می داد. یک شلوار کردی به پا داشت و یک اسلحه کلاشینکف تاشو هم در دست‌. آتش دشمن خیلی شدید بود. ما در طول جاده فاو - ام القصر جلو رفتیم‌. ابتدا باید گردان فجر تانکهای دشمن را نابود می‌کرد و بعد ما عملیات را ادامه می‌دادیم‌. کنار جاده خیلی گل بود و همین امر راه رفتن را ‌مشکل می‌ساخت. شهید حمید کیوانی جلو من بود و شهید غلامرضا کاتوزیان هم جلو ایشان.‌ شهید کاتوزیان چون در عملیاتهای قبلی ترکش خورده بود‌، مقداری می لنگید‌. گفتند: من می‌خواهم به روی آسفالت بروم‌. ‌ روی جاده آسفالت رفت. من هم به دنبالش حرکت کردم. زمانی که دشمن منور می زد ما می‌خوابیدیم و دوباره حرکت‌ می‌کردیم‌. به خاکریزی که باید در طول آن موضع می‌گرفتیم رسیدیم‌. یک تعداد از بچه‌ها را در سه راهیهایی که به جاده فاو - ام القصر‌، منتهی می‌شد قرار دادند. از جمله شهید حمید کیوانی و شهید علی اکبر محمد حسنی‌. من همیشه در عملیاتها همراه خودم نارنجک بر می‌داشتم‌، اما آنروز هر چه گشتم نارنجک پیدا نکردم‌. در نهایت یک گونی پیدا کردم، چند تا گلوله آر‌پی‌جی گذاشتم داخل گونی و کول کردم‌. در بین راه به من گفتند:‌کمکی شهید حمید شعبانپور باش‌، ایشان آر‌پی‌‌جی‌زن بود. مقداری راه آمدیم‌، حمید را گم کردم و همراه شهید اسداله عرفانی که او هم آر‌پی‌جی‌زن بود ادامه مسیر دادم. زمانی که به خاکریز رسیدیم من به شهید غلامرضا قوی بازو‌، آقای علیرضا قلمداد‌، آقای علیرضا هائم و شهید علیرضا رئوفی پیوستم.‌ شهید علیرضا رئوفی که یک دست هم بیشتر نداشت،۱ اسلحه را یک دستی گرفته بود‌، الله اکبر می‌گفت و می‌دوید.‌ به او گفتم: صبر کن‌، دشمن رو به روی ماست‌!. عراقیها موقعی که متوجه حضور ما در پشت خاکریز شدند شروع به آتشباری کردند. آن شدت آتش را من هرگز ندیده بودم. آنقدر آتش ریختند که تیرهای برق پشت سر ما که چوبی بودند قطعه قطعه شدند‌. بچه‌ها هم مرتبا" شلیک می‌کردند. در یک لحظه دیدم کلاه سر شهید قوی بازو که کلاهی کاموایی بود به عقب پرت شد‌، البته قبلا" هم به او مرتبا" یادآور می‌شدم که رضا سرت را پایین بیاور! ایشان زیر آن آتش مرتبا" شوخی می‌کرد‌، بعد که نگاه کردم دیدم به شهادت رسیده است‌. کم‌کم هوا داشت روشن می‌شد. شهید دلیر را دیدم که سینه خیز به جلو می‌رفت. به او گفتم: سعی کن از شهید اکرامپور یا شهید کردگاری سؤال کنی که باید چه کار کنیم؟ او این فاصله را که سینه‌خیز رفت و برگشت حدود ۴۵ دقیقه شد‌. گفت: می‌گویند توکل به خدا کنید ما هم همین طور ماندیم و مقاومت کردیم. هوا روشن شده بود‌. ‌به طرف محلی که شهید اکرامپور و دیگران مستقر بودند نگاه کردم‌. دیدم عده‌ای که بسیار شبیه به عراقیها بودند به طرف من می آیند. علی الظاهر بچه‌ها به صورت تن به تن با آنها درگیر شده بودند‌. چیزهایی شبیه چوب بالا و پایین می شد. احتمالا" چیزی به سر بچه‌ها می کوبیدند‌، آنها وجب به وجب نارنجک می انداختند و جلو می‌آمدند. من در این فکر بودم که آنها که دارند می‌آیند. ما هم باید طوری از خودمان دفاع کنیم‌. ‌ داشتم سرنیزه را بیرون می‌آوردم که مرا گرفتند و روی خاکریز پرت کردند. شدیدا" عصبانی بودند. از شدت ناراحتی می لرزیدند. دهانشان کف کرده بود. سرنیزه را از من گرفتند‌ و چفیه مرا به دور دست خودشان بستند‌، دست مرا با چیز دیگری بستند و به اسارت بردند .

آری همانگونه که شاهدان زنده و حاضر در صحنه حماسی و عاشورایی والفجر ۸ نقل کردند، نیروهای گردان کمیل در شب ۲۱/۱۱/۱۳۶۴، فاصله شهر فاو تا پل واقع بر روی کانال آب، بین دریاچه نمک و خور‌عبداله - بطول ۲۰ کیلومتر- را با آن همه مشکلات و سختی راه در زمین باتلاقی و شوره‌زار و زیر آتش شدید دشمن طی کردند و به هدف تعیین شده، یعنی پل مزبور رسیدند. در آنجا به جنگی نابرابر و توانفرسا با دشمن بعثی پرداختند. امّا به علت عدم موفقیت نیروهای لشکر محمد رسول‌الله‌(‌ص‌) برای الحاق با آنها، مظلومانه به شهادت رسیدند و بیش از یازده سال اجسادشان در آنجا ماند. از آن عده فقط پنج نفر به اسارت مزدوران بعثی درآمده و متحمل شکنجه‌های وحشیانه دشمن در ‌‌دوران اسارت شدند. محل شهادت این عزیزان ضلع شرقی کانال آب، حد فاصل دریاچه نمک و خور عبداله بود‌.



گلایه ای از دوستان

در اینجا ضمن احترام به همه کسانی که سعی در ثبت خاطرات و جانفشانی‌های جنگ تحمیلی هشت ساله عراق علیه ایران اسلامی نموده‌اند‌، ‌گلایه‌ای هم داریم. از‌ نویسنده یا نویسندگان محترم کتاب "‌نبرد فاو‌" از انتشارات معاونت سیاسی ستاد کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌. نویسنده محترم کتاب در بحث "‌عملیات ایذایی در محور جاده ام القصر‌" در صفحه ۱۹۵، در شرح عملیات شب ۲۷/۱۱/۱۳۶۴، شرح فداکاریهای رزمندگان لشکر محمد رسول‌الله‌(ص) را حتی با ذکر نام گروهان و گردان بیان کرده، ‌در حالی که در رشادت نیروهای تیپ المهدی‌(عج) فقط به ذکر کلی رزمندگان، ‌‌آن هم بسیار مختصر اشاره نموده و گذشته است‌. حق آن بود که سازمان ناشر کتاب مذکور که خود اطلاعات کافی از یکانهای رزمنده تحت امر داشته، رشادتهای رزمندگان عزیز تیپ المهدی(عج) را هم کاملتر و حداقل با ذکر نام گردانها می‌آورد و به رشادتهای این عزیزان مبسوط‌تر می‌پرداخت. خصوصاً اینکه علت اصلی شهادت همه نیروهای گردان کمیل، به دلیل عدم الحاق نیروهای لشکر محمد رسول‌الله‌(ص) بوده است.

 



کلمات کلیدی


نام:
ايميل:
وب:
شماره امنيتي:


اطلاعات:

  • مرجع: مهین مهرورزان (نی‌ریز در جنگ)
  • نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
  • نوع مدخل: نوشتار
  • تاریخ ثبت:1391/12/3

عکسهای مرتبط :

* هیچ موردی پیدا نشد...

نوشته های مرتبط :

    * هیچ موردی پیدا نشد...

ویدئوها مرتبط :

* هیچ موردی پیدا نشد...