نوشتهها
شهدا سال ۶۴ -زندگینامه شهید غلامرضا کاتوزیان
سجاده را که میگشائیم، از سجدههای بیریای تو حکایت میکند. با هرکس که به گفتگو مینشینیم، از مهربانی و وفای تو میگوید. سراغ مجنون را که میگیریم، نشانی کوی تو را میدهند که بیقرار دیدار دوست بودی و شهادت را بهترین راه برای رسیدن به منظور انتخاب کردی. بیشتر که میپرسیم، میگویند: در یک روز بهاری ـ۱۰/۳/۱۳۳۷ـ میان خانوادهای متدین و عاشق اهلبیت(ع) در شهرستان نیریز چشم به جهان گشود. پدر نام «غلامرضا» را برای او انتخاب کرد تا از همان کودکی بداند که فرزند را به غلامی آستان مقدس علوی هدیه داده و کودکش نیز به راهی برود که در نهایت، رضایت حضرت حق را به ارمغان آورد.
غلامرضا، با چهرهای آرام، متین و نجیب از همان کودکی جای خود را در دل خانواده و بستگان باز کرد. درکنار پدر با مکان مقدس مسجد آشنا شد و در صف جماعت حضور یافت و مردمی بودن و برای مرم بودن را خوب فرا گرفت. با شرکت د رجلسات قرآن، دعا و سایر مجالس مذهبی، جان و دل را صیقل داد و معارف ناب الهی را در گنجینه وجودش ریخت. برای تحصیل راهی مدرسه فرهمندی شد و دوره ابتدایی را با موفقیت به پایان برد. سپس دوره متوسطه را در دبیرستان احمدنیریزی آغاز کرد و با کسب مدرک پایان دوره متوسطه (دیپلم) برای انجام خدمت سربازی آماده شد. روح گذشت و فداکاری، وجودش را احاطه کرده بود و صبور و مقاوم در برابر تمامی مشکلات ایستادگی میکرد. آنگاه که لباس مقدس سربازی را به تن کرد، و با محیط بزرگتری آشنا شد، تصمیم گرفت جنایتهای رژیم ستمشاهی را بیشتر آشکار کند و در آگاهی دیگران گام مهمی بردارد. از این رو در شهر تبریز بطور مخفیانه با آیتالله قاضی طباطبایی ارتباط برقرار کرد و با هدایت ایشان، در جهت نشر و توزیع اعلامیههای امام فعالیت فراوان کرد. وقتی فرمان امام و مقتدای خود را مبنی بر ترک پادگانها از سوی سربازان شنید، برای تشویق سربازان به ترک پادگانها نهایت کوشش خود را صرف کرد. در تشکیل صفوف راهپیمائیها و حرکت مردمی علیه ظلم و بیداد پهلوی، به همراه دوستانش از هیچ کوششی دریغ نکرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، جمع سبز جامگان سپاه پاسداران را برای حفاظت از دستآوردهای انقلاب انتخاب کرد و به مدت شش ماه فرماندهی سپاه منطقه قیروکارزین را به عهده گرفت. سپس به سپاه نیریز پیوست و یک سال مسئولیت تبلیغات را عهدهدار شد. تحمیل جنگ ناخواسته به ایران اسلامی، دفتر نوینی را در زندگی غلامرضا گشود. در پی اطاعت از فرمان امام و مقتدای خود، و دفاع از حریت و آزادی راه جبهه را در پیش گرفت. از ابتدای تشکیل گردان کمیل، فعالیت گستردهای را در تحکیم و سازماندهی آن به عهده داشت. در عملیاتهای شکست حصرآبادان، بستان، فتحالمبین، بیتالمقدس و... شرکت کرد. در بعضی از این عملیاتها مسئولیت فرماندهی گروهان و معاونت عملیاتی گردان را نیز به عهده داشت. غلامرضا در بسیاری از صحنههای رزم در کنار پدر و دوشادوش وی در برابر دشمنان میجنگید.
از همسرش که در فراز و نشیب زندگی همراه و همگام او بود خواستیم خاطرهای را برایمان نقل کند، گفتند: «در یکی از اعزامها حدود دو ماهی بود که به جبهه رفته و برای مرخصی نیامده بود. در این مدت اورا ندیده بودم، برای آخرین بار بود که به مرخصی آمد، وقتی به صورتاش نگاه کردم، به او گفتم: غلامرضا، عجب نورانی شدی! در جوابم گفت: این طور نیست. فکر میکنم دلیل نورانی شدنم این باشد که مدتی است مرا ندیدهای و اینچنین ابراز احساسات میکنی. گفتم: نه، این طور نیست، من اشتباه نمیکنم و همسرم را خوب میشناسم. چرا دفعههای پیش چنین نبودی و من چنین سؤالی نمیکردم؟ از آنجایی که مسئولیت معاونت عملیاتی گردان کمیل را به عهده داشت و از بعضی اخبار مهم باخبر بود، نگاهی به من کرد و گفت: عملیات سختی را در پیش داریم. ممکن است هیچ کس از این عملیات زنده برنگردد حتی احتمال دارد، همه رزمندگان شرکت کننده مفقودالاثر شوند و جنازههایشان هم از منطقه عملیاتی تخلیه نشود. به هر جهت خودت را ناراحت نکن. مواظب تنها فرزندمان صادق باش.
روزی هم که میخواست خداحافظی کند، دوباره شرایط سخت عملیات را یادآوری کرد و بیدرنگ رفت.»
از همسنگران وی در خصوص دلاوریها و رشادتهای وی جویا شدیم، یکی از آنها در توصیف غلامرضا گفت: «تازه ازدواج کرده بود و برای بار سوم بود که به جبهه اعزام میشد. در حین عملیات مجروح شد، از او خواستیم به نیریز برگردد و بعد از بهبودی کامل دوباره به جمع کمیلیان بپیوندد. ولی حاضر به انجام این خواسته نشد و در حالیکه هنوز کاملاً بهبود نیافته بود، خود را برای عملیات خیبر آماده کرد. شب هنگام بود که ما دستور گرفتیم حرکت کنیم. میدانستیم، غلامرضا از ناحیه پا مصدوم است و به سختی حرکت میکند. در ضمن آن شب تب شدیدی هم داشت و با عصا هم به سختی راه میرفت. برآن شدیم اورا در خواب بگذاریم و به منطقه عملیاتی برویم. هنوز چند قدمی از محل استراحت دور نشده بودیم، که از پشت سر صدایی را شنیدیم، دیدیم غلامرضا، لنگ، لنگان میآید و ما را صدا میزند و میخواهد که تأمل کنیم تا او هم برسد.»
سرانجام لحظه موعود فرا رسید. شیپورهای جنگ برای انجام مرحلهای از عملیات والفجر ۸، در جاده فاو ـ امالقصر، نواخته شد. ۲۷/۱۱/۱۳۶۴ بود که رزمندگان در تله محاصره دشمن افتادند و همانگونه که غلامرضا پیشبینی کرده بود، بسیاری از آنها به شهادت رسیدند و حتی پیکرهایشان مدتها مفقودالاثر شد. در آن میان چهره نورانی او هم در میان گرد و غبار برخاسته از انفجار مهمات و خمپارهها از دیدهها نهان شد و دوازده سال طول کشید تا نشانی از وی به دست آورند و برای خانواده چشم انتظارش هدیه فرستند. ۱۶/۴/۱۳۷۶ که به زادگاهش برگشت و در گلزار شهدای شهر نیریز به خاک سپرده شد.
روحش شاد و نامش جاودان
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۴ -زندگینامه شهید غلامرضا کاتوزیان
- شهدا سال ۶۴ -زندگینامه شهید حبیب کردگاری
- شهدا سال ۶۴ -زندگینامه شهید علی اصغر سرافراز
- شهدا سال ۶۴ -زندگینامه شهید محمدحسین کردگاری
بیشتر »