نوشتهها
شهدا سال ۶۵ -زندگینامه شهید عباس جلالیعباس در دهمین روز از ماه مهر سال ۱۳۴۵ با حضور زیبا و سبز خود در میان خانوادهای مذهبی در روستای حسنآباد از توابع نیریز، بهار دیگری را در فضای پائیزی روستا به ارمغان آورد. دوران کودکی را بهسرعت سپری و برای کسب دانش، وارد دبستان حاج قطبی شد. دوره ابتدایی را با موفقیت به پایان برد، سپس دوره راهنمایی را در مدرسه شهید منتظری (بهرامی) آغاز کرد. در همان دوران که انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) اوج گرفت، عباس نیز باوجود سن کم، به صفوف مبارزان انقلابی پیوست و در تظاهرات مردمی و راهپیماییها حضور فعال داشت. نوجوانی بود مهربان و با احترام نسبت به دیگران و جایگاه ویژه پدر و مادر را هیچگاه فراموش نمیکرد. پس از اتمام دوره راهنمایی، مدتی را همراه پدر به امور کشاورزی پرداخت، سپس به حرفه مکانیکی علاقهمند شد. کار کشاورزی را در بخش پشت کوه رها و برای آموختن حرفه مکانیکی و کار به نیریز مهاجرت کرد. در ضمن کار با ثبتنام در بسیج به فعالیتهای فرهنگی و نظامی نیز روی آورد. برخی از شبها را به همراه دوستانش در بسیج مسجد محل میماند و به نگهبانی میپرداخت؛ اما روح پاک او چنان دلباخته جبههها بود که از زمان آغاز جنگ همیشه خیال رفتن به جبهه را داشت، ولی با ممانعت خانواده روبرو بود، چون آنها میگفتند: ما اینجا به تو بیشتر نیاز داریم تا جبهه. عباس تا جایی که برایش ممکن بود، در پشت جبهه و از طریق بسیج مسجد درراه پیشبرد اهداف انقلاب کوشید تا اینکه سال ۱۳۶۴ در اولین فرصت خود را برای رفتن به خدمت سربازی معرفی کرد، چراکه از این طریق خانواده دیگر نمیتوانست مانع از رفتن او به جبهه شوند. پدرش میگوید: در چهارمین ماه از خدمتش بهعنوان سرباز ژاندارمری برای آخرین بار چهره پسرم را دیدم. او که طی یک مرخصی کوتاهمدت از محل خدمتش، یعنی آبادان به نیریز آمده بود؛ پس از دیدوبازدید از مادر و خواهرش در نیریز برای دیدن من و برادرانش به پشتکوه آمد و من آن شب برای انجام بعضی کارها به شهر آمدم. عباس همانجا ماند. گویا آن شب در خواب میبیند که اسیرشده است، فردای آن روز من به پشتکوه رفتم. عباس میخواست به دیدار دو تا از برادرهایش (حسین و الیاس) که همراه گله در صحرا بودند، برود.
به او گفتم: برای اینکه غیبت نخوری، دفعه دیگر بیا و خوب آنها را ببین. در جواب من گفت: معلوم نیست دفعه دیگری در کار باشد. خلاصه به هر ترتیبی که بود به دیدار دو برادرش رفت و پسازآن به همراه پسرعمویش محمد، راهی نیریز شد. در نیریز خوابی را که شب قبل دیده بود برای مادرش تعریف میکند و میگوید: وقتی از خواب بیدار شدم، از خدا خواستم که نه اسیر شوم و نه زخمی اگر میخواهم اسیر بشوم تیری به قلبم بخورد و شهید شوم. مادرش میگوید: زبانت را گاز بگیر. عباس جواب میدهد: مادر جان از مرگ که نمیشود فرار کرد. پسازاین وقایع عباس به آبادان و محل خدمتش در خسروآباد از توابع آبادان میرود که در آنجا به نقل از یکی از همرزمانش: عباس بهاتفاق رزمندهای دیگر برای دیدهبانی به جلو و در منطقهای نسبتاً باتلاقی میروند. بعدازظهر، یعنی روز سیزدهم دیماه سال ۱۳۶۵ هوا بهشدت خراب میشود و خط بیسیم آنها روی خط بیسیم عراقیها میافتد، پس از گزارش این خبر از طرف عباس جلالی، ناگهان ارتباط آنها با نیروهای خودی قطع میشود و منطقه بهشدت از طرف عراقیها زیر آتش قرار میگیرد. پسازآن، شبهنگام نیروهای خودی از تاریکی هوا استفاده کرده و برای بررسی موضوع، به محل دیدهبانی میروند. یکی از همسنگرانش میگوید: وقتی به محل رسیدیم، همرزم عباس را تنها و شهید یافتیم، پس از چند لحظه چند متر آنطرف رفته عباس جلالی را که سرتاپا گلآلوده بود و از سمت چپ سینهاش ترکشخورده و نیمهجان روی زمین افتاده بود پیدا کردیم. به امید اینکه او را نجات بدهیم، راهی بیمارستان پشت خط مقدم شدیم. نزدیکیهای صبح بود که داشتیم به بیمارستان میرسیدیم، سر عباس روی پای من بود که ناگهان جان به جانآفرین تسلیم کرد و شهید شد.
آری! شهید عباس جلالی بدین گونه در روز چهاردهم دیماه سال ۱۳۶۵ ندای حق را لبیک گفت. پیکر مطهرش را به شهرستان نیریز منتقل و در گلزار شهدای این شهرستان به خاک سپردند.
روحش شاد و نامش جاودان
کلمات کلیدی
اطلاعات:
- مرجع: مهین مهرورزان (نیریز در جنگ)
- نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
- نوع مدخل: نوشتار
- تاریخ ثبت:1391/12/3
عکسهای مرتبط :
نوشته های مرتبط :
- شهدا سال ۶۵ -زندگینامه شهید عباس جلالی
- شهدا سال ۶۸ به بعد -زندگینامه شهید علی جلالی
- شهدا سال ۶۵ -زندگینامه شهید مجید ساحلی
- زندگینامه آزاده فرج الله زارع
بیشتر »