نوشته‌ها

خاطره‌ای از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در نی‌ریز


در آن دوران آیت‌الله سید محی‌الدین فال اسیری برای شرکت در گرد هم‌آیی علمای سراسر کشور به‌منظور تأیید مرجعیت حضرت امام خمینی که در حبس بود پای درراه سفری سخت و دشوار گذاشت که در این سفر حاج احمد خاکساری معروف به کربلایی احمد خاکساری ایشان را همراهی کرده است

حاج احمد خاکساری می‌گوید:

«در ایام تاسوعا و عاشورا بود که مرحوم حضرت آیت‌الله سید محی‌الدین فال اسیری به همراه فرزندشان آمدند در کاروانسرای سروی. قبلاً هم به دسته‌های سینه‌زن و زنجیرزن گفته‌شده بود که زودتر بیایند که آقا می‌خواهند به منبر بروند. بعد از مراسم عزاداری آقا رفتند منبر و به دولت آن زمان پرخاش کردند و نسبت به حمله‌ای که مأموران رژیم شاه به مدرسهٔ فیضیه کرده بودند و اهانت‌هایی که به طلاب، فضلا و علما شده بود، اعتراض شدیدی کردند؛ به‌گونه‌ای که عمامه را از سر برداشتند و به زمین زدند و مردم هم شروع به فریاد و گریه و زاری کردند.

بعدازاین جریان یک روز از طرف آیت‌الله سید فخرالدین فال اسیری برای من پیغام آمد که آقا گفته ظهر برای نماز به مسجد بیا. در آنجا مرحوم آیت‌الله سید فخرالدین فال اسیری به من گفتند که آقا را به تهران دعوت کرده‌اند و پیشنهاد من این است که شما به همراه ایشان بروید. چون مشکلات زیادی سرِ راهم بود ابتدا نمی‌خواستم پاسخ مثبتی دهم اما یادم آمد به جلسهٔ قرآنی که در آن آیه‌ای تفسیر شد با این مضمون که خداوند بندگان خود را امتحان می‌کند. یک‌مرتبه به خود گفتم این شاید امتحان الهی باشد. لذا با تمام مشغله‌ها و مشکلاتی که داشتم قبول کردم. مرحوم سید فخرالدین هم به من گفتند که برای فردا ظهر آماده‌باش و به هیچ‌کس هم نگو. فردا ظهر رفتیم روبروی بیمارستان ولی‌عصر فعلی. ما ۴ نفر بودیم: آقای بزرگ، آقای سید نورالدین فال اسیری، آقای علی‌بابا کوه‌پیما (صاحب ماشین و راننده) و من. آقای سید نورالدین فال اسیری با آقای علی‌بابا کوه‌پیما هماهنگ کرده بود و آقای علی‌بابا کوه‌پیما  که صاحب ماشین بود قرار بود ما را به تهران ببرد. آقای فال اسیری دعایی را خواندند و ما سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. چه دعایی بود و چقدر اثر داشت خدا می‌داند. آقا گفتند باید از مسیر آباده طشک - سعادت‌آباد - آباده - اصفهان - تهران برویم. احتمالاً به خاطر رعایت مسائل امنیتی و این‌که کسی نتواند مانع سفر شود، آقا این مسیر را انتخاب کرده بودند.

در بین راه آقای سید نورالدین فال اسیری از آقای علی‌بابا کوه‌پیما پرسید شما مدارک ماشین و گواهی‌نامه را به همراه دارید؟ گفت: خیر هیچ‌چیز برنداشته‌ام. رفتیم سر تلمبه‌ای به نام یزدان‌شناس. قرار شد آقای علی‌بابا کوه‌پیما برود استهبان و مدارک را بیاورد و او هم رفت و مدارک را آورد؛ شب را در روستای چاه سوار آقا خوابیدیم.

فردای آن روز برای ناهار سعادت‌آباد (سعادت شهر کنونی مرکز شهرستان پاسارگاد) بودیم و سپس حرکت کردیم. شب آباده ماندیم. فردای آن روز در مسیر آباده - اصفهان زره‌پوش‌ها و نیروهای نظامی در حال رفت‌وآمد بودند و مانور می‌دادند چون شرایط کشور عادی نبود و ماشین‌ها بازرسی می‌شدند، اما کسی از ما نپرسید که شما چه کسی هستید و از کجا آمده‌اید؟ در طول مسیر مرحوم آقای فال اسیری لباس روحانی بر تن داشتند و تغییر لباس ندادند اما از نی‌ریز تا تهران هیچ جا پلیس جلوی ما را نگرفت و هیچ بازرسی از ما به عمل نیامد که این به برکت دعایی بود که آقا اول سفر خواندند. به تهران که رسیدیم آقای سید نورالدین فال اسیری و آقای علی‌بابا کوه‌پیما برگشتند و من ماندم و مرحوم آیت‌الله فال اسیری بزرگ. به خانهٔ آقای تقوی رفتیم؛ آقای تقوی روحانی برجسته‌ای بود که مقبولیت مردمی بالایی داشت و تحت نظر پلیس بود. آقای تقوی دایی خانم مرحوم آیت‌الله سید محی‌الدین فال اسیری و پسر ایشان داماد آقای فال اسیری بود.

دو روزی در منزل آقای تقوی بودیم که آقای فال اسیری گفتند برویم شهرری با آیت‌الله شریعتمداری دیداری داشته باشیم. آقای تقوی یک نفر را به‌عنوان بلدچی همراه ما فرستاد و ما رفتیم شهرری. آنجا وارد مجلس بزرگی شدیم که حدود ۶۰۰ - ۵۰۰ روحانی حضور داشتند. زمانی که به آقای شریعتمداری اطلاع دادند که آقای فال اسیری از فارس آمده‌اند ایشان بلند شدند و آقا را در آغوش گرفتند. در آنجا افراد بسیار زیادی بودند که آقای فال اسیری را می‌شناختند لذا آمدند ایشان را در آغوش گرفته و احوالپرسی گرمی نمودند. حدود یک‌ساعتی در این جلسه بودیم سپس آقای شریعتمداری دستور دادند ماشین آوردند و ما به منزل شخصی ایشان رفتیم. بیش از ۵۰ روحانی اهل آذربایجان در منزل ایشان بودند. به‌محض آنکه گفتند آقای فال اسیری آمده‌اند همه آمدند و با ایشان مفصل احوالپرسی و روبوسی کردند به‌طوری‌که حدود نیم ساعت طول کشید.  ناهار را در آنجا خوردیم. هوا بسیار گرم بود. پس از ناهار راه افتادیم تا به منزل آقای تقوی برگردیم اما راننده اصرار کرد چون هوا گرم است به منزل ایشان برویم و استراحتی بنماییم، آقا قبول کردند لذا به منزل وی رفتیم. یادم است که با شربت طالبی از ما پذیرایی نمود و سپس به منزل آقای تقوی رفتیم.

جلسات علما شروع شد. هدف اصلی این جلسات حمایت از آیت‌الله خمینی بود. سر موقع در آن جلسات حاضر می‌شدیم؛ جلسات در منزل علمای تهران برگزار می‌شد. البته من را راه نمی‌دادند. منازل علما دو قسمت داشت که یک قسمت علما در آن جلسه می‌گرفتند و خصوصی بود و ما کت‌وشلواری‌ها را راه نمی‌دادند. کسانی که همراه علما می‌آمدند در قسمت دیگر می‌نشستند، موقعیت هم مناسب نبود که ما از آقا سؤال کنیم موضوع جلسات چیست. پس از اتمام جلسات به خاطر خفقانی که وجود داشت نمی‌شد سؤال کرد که در جلسه چه گذشت؟

یکی از جلسات در منزل آیت‌الله چهل‌ستونی پشت بازار آهنگران برگزار شد. رفتیم داخل منزل. علما رفتند داخل اتاق مخصوص و من هم رفتم اتاق دیگری. یک‌مرتبه دیدم آقای فال اسیری بیرون آمدند و ناراحت‌اند، پسر آقای چهل‌ستونی که خودش هم یک روحانی بود به آقای فال اسیری گفتند که شما نروید و همین‌جا بمانید. آقا گفت من حالم خوب نیست و باید بروم. از جلسه که آمدیم بیرون و به منزل رسیدیم از آقا پرسیدم که جریان چیست؟ ایشان گفتند که آیت‌الله خمینی را تبعید کرده‌اند به ترکیه. ظاهراً در جلسه مرحوم آیت‌الله محمدباقر خوانساری فرموده بودند که تحقیق کنید که آیا این ماجرا صحت دارد یا نه؟ اما صحت نداشت، شاید می‌خواستند واکنش علما را امتحان کنند

عصر همان روز یک باد و باران عجیبی گرفت به‌طوری‌که چند تا سقف شیروانی فروریخت و چند درخت شکسته شد. در همان لحظه به ما خبر دادند که آقا (آیت‌الله خمینی) از زندان آزادشده است. آقای تقوی به من گفتند برو سر کوچه به آ سید محمدعلی (مغازه‌دار سر کوچهٔ آقای تقوی) بگو بیاید، من هم رفتم گفتم و او آمد. آقای تقوی به ایشان گفت سریع دو ماشین راه بینداز، او هم رفت و ظرف ۱۰ دقیقه دو سواری آماده کرد،  چندنفری باهم به‌طرف منزلی که آیت‌الله خمینی در آنجا بودند رفتیم. به منزل که رسیدیم دیدیم که ماشین‌های بسیاری پارک کرده‌اند. ما سریع ماشین را پارک کردیم و همراه با آقای فال اسیری رفتیم که حضرت آیت‌الله خمینی را زیارت کنیم. در آنجا دو در وجود داشت که یکی علما وارد می‌شدند و دیگری مردم عادی. روبروی دری که مردم عادی ایستاده بودند صف بزرگی تشکیل‌شده بود. با توجه به باد و باران فکر نمی‌کردم این‌قدر ازدحام باشد،  حدود ۶۰۰-۵۰۰ نفر در صف بودند. من هم سریع رفتم داخل صف. پیش خود گفتم خدایا این‌همه راه آمده‌ایم که امام را ببینیم خودت لطفی کن تا این کار بشود. برای لحظه‌ای به فکر فرورفتم و توسلی پیدا کردم ناگهان صف به هم خورد و انگار کسی من را به جلو هل داد. دیدم ۲۵ نفری بیشتر جلوی من نیستند. پرسیدم چه شد صف به هم‌ریخت؟ گفتند که آقای شریعتمداری آمده و مردم رفتند برای دست‌بوسی ایشان.۱۰ نفر ۱۰ نفر مردم را به داخل منزل می‌فرستادند. من هم جز ده نفر سوم وارد منزل شدم.

در اتاقی که آیت‌الله خمینی بودند کولر و پنکه وجود داشت اما هوا بسیار گرم بود. در آن اتاق به‌جز آیت‌الله خمینی، آقایان محلاتی و قمی نیز حضور داشتند که از زندان به‌تازگی آزادشده بودند. دیگر علما هم چهار دور اتاق نشسته بودند. من رفتم دست آیت‌الله خمینی را بوسیدم و آمدم کنار ستونی در همان اتاق ایستادم. جذابیت آیت‌الله خمینی آن‌چنان من را گرفته بود که نمی‌توانستم چشم از ایشان برگیرم. ناگهان دیدم که کسی می‌گفت آقا بفرمایید بیرون. چند بار به من تذکر دادند و من هم یک‌مرتبه داد زدم: من ۱۸۰ فرسخ راه خاکی آمده‌ام. بگذارید از این جلسه بهره ببرم.

با پایان یافتن جلسه به همراه آقای فال اسیری از منزلی که آیت‌الله خمینی در آن مستقر بودند خارج شدیم. خیابانی که این خانه در آن بود خیلی طولانی بود. آقای فال اسیری به من گفتند: اگر همین یک خیابان هم قیام کند کلک این یارو [شاه] کنده است. در ادامه آقای فال اسیری گفتند که واقعاً شما چه سعادتی داشتی که توانستی آیت‌الله خمینی را زیارت کنی.

به منزل که رسیدیم آقا گفتند برو ۲ تا بلیت سریع‌السیر قطار بگیر می‌خواهیم برویم مشهد؛ و من این کار را کردم. در ضمن آقا گفتند سری به بازار هم برو ببین که اوضاع چه خبر است؟ من هم به بازار رفتم. در بازار تهران اکثر مغازه‌ها چراغانی شده بود و عکس آیت‌الله خمینی زده‌شده بود. من هم خود را به بی‌خبری زدم و از چند مغازه سؤال کردم که چه خبر شده است و آن‌ها هم در جواب می‌گفتند: آقای خمینی آزادشده است. البته برخی‌ها هم جرئت نمی‌کردند که نام ایشان را ببرند.

روز بعد برای سفر به مشهد خود را آماده کردیم. کوپهٔ قطار ۶ نفری بود، قبل از ورود به کوپه دیدم ۴ نفری که جزو کوپهٔ ما هستند اعضای یک خانواده می‌باشند. خانم این خانواده بی‌حجاب بود. آقای تقوی که ما را بدرقه می‌کرد گفتند که برو به شوهرشان بگو که چون آقای فال اسیری در این کوپه هستند لطف کنید خانم شما چادر بپوشند. من رفتم به شوهر آن خانم گفتم که آقای فال اسیری یک روحانی هستند و خواهش می‌کنیم خانم شما حجاب را رعایت کنند. آن مرد هم بسیار مؤدب بود و به خانم تذکر داد؛ اما خانم قبول نکرد و گفت اگر من چادر سر کنم سرم درد می‌گیرد. من برگشتم و گزارش دادم. زن بی‌حجابی که از بدرقه کنندگان آن خانواده بود و از ابتدا متوجه مسئله شده بود از پاسخ آن خانم ناراحت شد و آهی کشید. قطار حرکت کرد پس از طی مسافتی کوتاه خانم چادر پوشید و محجب شد. این خانم در طول مسیر بسیار به ما احترام می‌گذاشت و شیرینی و تنقلات تعارف می‌کرد. آقا به من گفتند که این‌ها همه متدین و خوب هستند اما به دلیل رودربایستی که باهم دارند این کار را می‌کنند. بالاخره به مشهد رسیدیم و ۱۰ روز در آنجا زیارت کردیم.

بعدازآن با قطار مجدداً به تهران برگشتیم و دو سه روز در آنجا ماندیم و پس‌ازآن برای آقا بلیت هواپیما گرفتیم و من خودم با اتوبوس به شیراز آمدم و در فرودگاه رفتم استقبال آقا. پیش از اینکه به نی‌ریز بیاییم آقا از من سؤال کردند که به نظر شما بی‌خبر برویم و یا خبر بدهیم و من گفتم: من چیزی نمی‌فهمم اما به نظرم برای عظمت اسلام اگر استقبال باشد بهتر است. پس‌ازآن به نی‌ریز خبر دادند. حدوداً سفر ما ۲ ماه طول کشیده بود؛ به همین لحاظ عده‌ای فکر کرده بودند ما را دستگیر کرده‌اند و دیگر بازنخواهیم گشت. یکی از اقوام گفته بود این‌ها را دیگر به این زودی آزاد نمی‌کنند و فرزندانشان را نیز در هیچ اداره‌ای استخدام نخواهند کرد. در بازگشت به نی‌ریز استقبال عجیب، خوب و شایانی از آیت‌الله فال اسیری شد. آن زمان آقا حدود ۴۰ سال داشتند. متأسفانه ما نتوانستیم از این عالم بزرگ استفاده کنیم. خدای بزرگ ایشان را رحمت کند و با انبیاء، و اولیاء و اجداد طاهر محشور فرماید».



کلمات کلیدی


نام:
ايميل:
وب:
شماره امنيتي:


اطلاعات:

  • مرجع: هفته نامه عصر نی ریز / شماره 303 / تاریخ 10 خرداد 1388
  • نویسنده/گردآورنده:
  • نوع مدخل: نوشتار
  • تاریخ ثبت:1392/12/24

عکسهای مرتبط :

نوشته های مرتبط :

ویدئوها مرتبط :

* هیچ موردی پیدا نشد...