فهرست دانشنامه دفاع مقدس

نوشته‌ها

زندگینامه آزاده مرحوم علی اصغر شاهین

علی اصغر شاهین فرزند عوض، در سال ۱۳۴۷ در بخش پشتکوه ، روستای قطرویه شهرستان نی‌ریز به دنیا آمد. در سن ۷ سالگی راهی مدرسه شد و دوره ابتدائی را در دبستان شهید چمران و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید صفر رحیمی روستای قطرویه و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان ایثارگران شهید سرافراز شهرستان نی‌ریز گذراند. از همان دوران نوجوانی با توجه به علاقه‌ای که داشت در کارهای کوچک، در زمینه کشاورزی به پدرش کمک می‌کرد. ایشان چه در خانواده و چه در محل کار دارای اخلاقی پسندیده و روی گشاده بود. در کلاس پنجم دبستان تحصیل می‌کرد که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. ایشان می‌گوید: وقتیکه انقلاب اسلامی آغاز شد‌ من هنوز معنی واقعی انقلاب را درک نمی‌کردم، اما به دنبال مردم معترض‌، در کوچه و خیابان بر علیه رژیم شاه شعار سر می دادیم و روی در و دیوار شعارهای ضد رژیم می نوشتیم. حتی چند بار توسط ژاندارم‌های رژیم سابق به اتفاق چند نفر از دوستان تعقیب شده و تهدید به کتک شدیم. در سال ۱۳۶۶ برای انجام خدمت نظام وظیفه به شهرستان آمده و دفترچه آماده به خدمت دریافت می‌کند. از شهرستان نی‌ریز به مرکز آموزش ۰۵ کرمان اعزام شده و مدت سه ماه در آن مرکز به آموزش نظامی می‌پردازد. سپس عازم جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شده و به گردان ۱۰۴ از تیپ ۴ لشکر ۷۷ پیروز خراسان می‌پیوندد. ‌در تاریخ ۲۱/۴/۱۳۶۷ طی پاتکی که از سوی نیروهای عراقی در منطقه عین‌خوش انجام شد، به اسارت نیروهای بعثی در می‌آید. پس از تحمل ۲۶ ماه اسارت در تاریخ ۶/۶/۱۳۶۹ آزاد و به میهن اسلامی بر می‌گردد. ‌‌متأسفانه مرحوم علی اصغر شاهین، در یک حادثه رانندگی در ۱۶/۱۱/۱۳۷۷ به رحمت الهی پیوست. پیکرش در روستای قطر‌ویه به خاک سپرده شد. ‌ روحش شاد و نامش جاودان

نحوه اسارت و خاطرات دوران اسارت از زبان خودش:

نحوه اسارت و خاطراتی از دوران اسارات را از زبان مرحوم علی اصغر شاهین اینگونه می‌خوانیم:

حدود یازده ماه و بیست و نه روز از خدمت سربازی را پشت سر گذاشته بودم. در مناطق جنگی فکه و بستان، هنوز خستگی مرخصی از تنم بیرون نرفته بود، که شب هنگام برای گشت شناسایی به طرف دیوار مرگ، روانه شدیم. از ساعت ده شب تا ساعت چهار صبح در آن منطقه طبق معمول مشغول شناسایی بودیم. وقتی که مأموریت ما تمام شد به پشت خط منتقل شدیم و از آنجا به سنگرهایمان که در حدود سه کیلومتر از خط عقب تر بود، آمدیم. وقتی به سنگرها رسیدیم، دیدیم بچه‌هایی که در حال استراحت بودند، به ورزش صبحگاهی مشغولند. ما طبق معمول که از گشت می‌آمدیم تا بیست و چهار ساعت استراحت می‌کردیم. صبح آن روز بدون اینکه صبحانه‌ای بخوریم، خوابیدیم. حدود یک ساعت و نیم شد که صدا‌ی خمپاره‌ها همه جا را فراگرفت. وقتی از خواب بیدار شدیم یک نگاهی به بیرون از سنگر انداختیم دیدیم که گرد و غبار همه جا را گرفته است. آژیر گردان به صدا درآمد. صدای آژیر، یعنی هرکس که داخل سنگرها هست با وضعیت کامل در داخل حفره‌ها باید وضعیت بگیرد. من سریع لباسهایم را پوشیدم و تفنگ کلاشینکف را برداشتم و به داخل حفره روباهی که قبلا" آماده کرده بودم رفتم. همه بچه‌ها در اطراف خاکریزهای گردان موضع گرفته بودند. حدود ساعت ده صبح بود که فرمانده گردان تعدادی از بچه‌های دسته شناسایی را خواسته بود که یکی از آنها هم من بودم. وقتی ما به آنجا رفتیم فرمانده گردان با یک روحیه باز از ما استقبال کرد و گفت: ما یک نفر آرپی‌جی‌زن و یک نفر بی‌سیم‌چی و شش نفر از گروه مهندسی لازم داریم تا به گردان ژاندرمری بفرستیم. من اعلام آمادگی کردم و ‌‌ قمقمه آب خودم را‌ از تانکر فرماندهی آب کرده و آماده مأموریت شدم. در ضمن فرمانده گردان به ما گفت: هیچ خبری نیست، در حال حاضر که شما به آنجا می‌روید؛ شب اگر گردان به شما احتیاج پیدا کرد شما باید آنها را راهنمائی کنید. فرمانده گردان دستور داد که اسامی نفراتی که با من داوطلب شده بودند بنویسم. اسامی آنها را نوشته و به فرمانده گردان دادم. ایشان یک گروهبان را همراه ما فرستاد. حدود ساعت یازده و نیم بود که ما سوار ماشین لندکروزر شدیم و به سوی منطقه عین‌خوش روانه شدیم. در بین راه که می‌رفتیم، می‌دیدیم که تعدادی سرباز کنار جاده پراکنده هستند و بعضی در حال برگشت بودند. آنقدر آتشباری دشمن شدید بود ‌که ما نمی‌توانستیم توقف کنیم و بپرسیم چرا دارند بر می‌گردند. ما راه خود را ادامه دادیم و به یک دژبانی رسیدیم که ‌ دژبان گردان ژاندارمری بود. ‌گروهبان همراه از ماشین ما پیاده شد و گفت مأموریت من اینجا تمام شد. من فقط برای راهنمایی شما تا به دژبانی آمده‌ بودم، حالا که شما به دژبانی گردان رسیده‌اید به گردان بروید ما به راه خود ادامه دادیم. به گردان ژاندارمری رسیدیم. در آنجا فرمانده گردان به ما دستور داد که با ماشین ۱۰۶ به خط بروید. یک ماشین جلو و ماشین ما عقب بود، به سوی خط می‌رفتیم. حدود ۲ کیلومتر به خط مانده، دیدیم تعدادی سرباز در حال عقب نشینی هستند. از آنها سئوال کردیم شما به کجا می‌روید؟ گفتند : ما عقب نشینی کرده‌ایم خلاصه ما آنها را دلداری دادیم و در همین خاکریز مستقر شدیم. ساعت سه بعد از ظهر بود و هوای گرم خوزستان آن هم در فصل تابستان قدرت ما را گرفته بود. حدود ساعت پنج عصر بود که سرو کله تعدادی تانک از عقب پیدا شد. یک نفر بی‌سیم‌چی کنار ما بود؛ از او سئوال کردیم این تانکهای کجا‌ هستند؟ بی‌سیم‌چی ‌گفت: تانکهای سپاه هستند. وقتی این حرف را زد بچه‌ها قدرت عجیبی پیدا و شروع به تیراندازی کردند. در همان لحظه که تانکها از عقب به طرف ما می آمدند، نیروی پیاده رژیم بعثی هم از جلو و نیروی هوایی با بالگردها از بالا ما را مورد هدف قرار می دادند. وقتی تانکها نزدیک شدند دیدیم که پرچم عراق بالای آنهاست. هیچ راهی نداشتیم، نه تیری داشتیم و نه نیروی کمکی. نیروهای عراقی ما را دور زدند و من به دوستانم گفتم دیگر کارمان تمام شد حالا در این کانال بروید شاید هوا تاریک شود و بتوانیم از محاصره نجات پیدا کنیم. داخل کانال رفتیم اما تانکهای دشمن کانال را به گلوله بستند. چند دقیقه گذشت یک تانک در کانال به طرف ما می‌آمد هر کس را می دید دستها را بسته و به کنار کانال می انداخت تا به ما نزدیک شد. به بچه‌ها گفتم اسلحه‌های خود را زیر خاک کرده و روی آنها بنشینند لحظات اسارت داشت نزدیک می‌شد. به یاد خداوند افتادم، تانک به ما نزدیک شد. در حالی که می آمد، تیراندازی هم به طرف ما می‌کرد. وقتی به چند متری مارسید، سه سرباز عراقی از بالای آن به پائین پریدند‌ و به ما گفتند: "هلک کم تعل " ولی ما نمی فهمیدیم که چه می گویند، یکی از برادرانی که در کنار من بود گفت: آقای شاهین خودت را به مردن بزن که شاید ما را رها کنند. ولی سرباز عراقی دید که داخل کانال دراز کشیدیم. شروع به تیراندازی کرد، من به آن دوستم گفتم: دیگر راهی وجود ندارد بجز بلند شدن. خلاصه با قنداق تفنگ مرا بلند کرد، از داخل کانال بیرون آورد. اولین لحظات اسارت با لگد خوردن و اصابت قنداق تفنگ به سر و کمر ما شروع شد.‌ دستهای ما را از پشت بسته و بر روی زمین که آتش از آن بر می‌خاست انداختند و مشت و لگد بود که بر سر و صورت ما می‌زدند. چوبها را می‌‌خوردیم، معلوم نبود حواس ما کجاست و چه دارد به حال ما می‌گذرد. با یک جیپ ما را به نزدیک تانکها بردند و وقتی آنجا رسیدیم دیدیم تعدادی دسته بسته بر روی خاکهای داغ افتاده‌اند، و ما را هم کنار آنها پیاده کردند. در آن هوای گرم تیرماه از شدت تشنگی نمی‌دانستیم چه بکنیم، آن بی وجدانهای بعثی هندوانه می‌خوردند و پوستهای آنها را تکه تکه کرده جلو ما می انداختند بچه ها با دستهای بسته به طرف پوستهای هندوانه حمله می‌کردند تا شاید بتوانند رفع تشنگی کنند‌. ساعت ۷ شب ما را به سوی العماره حرکت دادند؛ در بین راه که می‌رفتیم هر چه تقاضای آب از آنها می‌کردیم به ما آب نمی دادند. وقتی ما را به پشت خط انتقال دادند، در بین راه ما را به ‌مقرهای فرماندهی گردان، تیپ و ‌ لشکر بردند. وقتی به آنجا رسیدیم، ‌من از یکی سربازان عراقی تقاضای آب کردم‌. آن بی انصاف هم یک قوطی کنسرو برداشت و در چاله‌ای که جلو تانکر فرماندهی بود فرو کرد و آب سیاه و گندیده‌ای به ما داد. برادرانی هم که با من داخل ماشین بودند سریع آب را گرفته و خوردند. حدود ساعت ۴ صبح بود که ما به العماره رسیدیم. وقتی ما را پیاده کردند ما از شدت تشنگی و گرسنگی حال نداشتیم. ما را به داخل یک سوله بردند، یک لحظه متوجه شدم که یک دستشویی در این کنار وجود دارد، من خود را به داخل آن انداختم که شاید یک قطره آب بیابم ولی وقتی که شیر آب را باز کردم آبی نیامد شروع به مکیدن کردم چند قطره آب به گلوی من آمد در همین موقع که چند قطره آب به گلویم آمد دیدم به سنگ دستشویی خوردم وقتی متوجه شدم که سرباز بعثی بالای سرم ایستاده بود و لحظاتی بعد ما را با لگد به یک سوله ‌ هدایت کرد. وقتی داخل سوله رفتیم دیدیم در کنار سوله خیلی شلوغ است. وقتی نزدیک شدیم، دیدیم یک سوراخ وجود دارد که از تانکرهایی که در بالای سوله است یک کمی آب به داخل می‌آید. بچه‌ها زیرپوشهایشان را بیرون آورده و به داخل سوراخ گذاشته و وقتی خیس می‌شد در گلوی دوستان خود می فشردند تا شاید از تشنگی نجات پیدا کنند. من هم یک ‌ زیرپوش پیدا کردم. د‌ر همین زمان متوجه یکی از دوستان بنام ‌آقای ابراهیم آزادپور که بچه ساوه بود و داشت از تشنگی روی زمین ناله می‌‌زد شدم. من آن زیرپوش را داخل سوراخ گذاشتم تا یک مقدار آب به خود جذب کرد. بلافاصله آوردم و در گلوی او فشردم. سربازان بعثی با یک دستگاه ماشین جلوی سوله آمدند ‌و دستور دادند که سوار شوید. سوار شدیم. در بین راه به ما ‌خیلی سخت می‌گرفتند و بد رفتاری می‌کردند. بعد از چندین ساعت از بغداد گذشتیم و به طرف اردوگاه رمادی روانه شدیم. در بین راه که می‌رفتیم، تعدادی از همرزمان به علت ضعف بدنی و جراحات وارده شهید شدند. آن بی انصافها جنازه شهدا را از داخل اتوبوس به بیرون، کنار جاده پرتاب می‌کردند. به رمادی رسیدیم. ما را از ماشین پیاده کردند و به داخل آسایشگاه بردند. در داخل آسایشگاه یک کوزه بزرگ آب وجود داشت که پر از آب بود. بچه‌ها با دیدن کوزه آب به طرف آن دویدند و شروع به آب خوردن کردند. اردوگاه مجموعا" دارای ۲۴ آسایشگاه بود که به سه قسمت تقسیم می‌شد. به هر قسمت "قاطع" گفته می‌شد. ‌ قاطع‌ها، شماره گذاری شده بودند: "قاطع یک"، "قاطع دو"، " قاطع سه". هر قاطع دارای دستشویی و حمام مستقل بود. اماکنی هم مانند: آشپزخانه اردوگاه و اتاقکی که از آن به عنوان مطب استفاده می‌شد؛ ‌ در بین قاطع‌ها مشترک بود. معمولا" یک پزشک عراقی هفته‌ای دو جلسه برای دیدن بیست نفر از بیماران به آنجا می آمد. این دو مکان در قاطع سه قرار گرفته بودند. تعداد اسرایی که در اردوگاه نگهداری می‌شدند حدود ۲۵۲۰ نفر بودند. در هر قاطع حدود ۸۴۰ نفر نگهداری می‌شد. در هر آسایشگاه ۱۰۵ نفر استراحت می‌کردند.

از بهترین خاطراتم در دوران اسارت؛ زیارت حرم مطهر امام حسین(ع) در کربلا بود. شب ۱۳ آذر ۱۳۶۷ یادم نمی‌رود. چه زیبا بود هنگام حرکت. آنگاه که قطار زوزه کشان در غروبی غم‌انگیز و تاریک به سوی مقصد خویش روانه بود. همه زائران سوخته دل که گویی روحشان جلوتر از جسم‌شان، مرقد مولایشان را طواف می کرد، زیر لب زمزمه می‌کردند. "سوی دیار عاشقان به کربلا می‌رویم." "بهر ولای عشق او به کربلا می‌رویم". برای آنکه مناظر بیرون بر دلها و افکار اثری نگذارند از پنجره‌های قطار، کسی به بیرون‌ نگاه نمی‌کرد. هر کس به گونه‌ای مشغول نیایش بود. هر لحظه یک بار صدای ( السلام علیک یا اباعبدالله) به گوش می‌رسید. هر چه به مقصد نزدیکتر می‌شدیم صدای ناله و زاری بیشتر می‌شد. تابلوهای نصب شده در کنار جاده خبر از نزدیک شدن به مقصد می‌دادند. مقصد نجف بود و دلها به نام علی‌(ع) و غمهای او می‌سوخت. به شهر کوفه نزدیک شدیم. گویی علی‌(ع) در کوفه ایستاده و با مردم سخن می‌گوید: ای بی وفا مردم بخدا سوگند که قلبم را به درد آورده‌اید و جام غم را جرعه جرعه به من نوشاندید.! سپس به نخلستان کوفه رسیدیم. آه بمیرم! علی(ع) در این مکان سر در چاه می‌برد و می‌گفت: یا سریع الرضا اغفر لمن لا یملک الا الدعاء.... به حرم رسیدیم. همه به خاک افتادند و سینه گرم زائران زمین سرد درگاه حرم را لمس کرد. نمی‌دانم آیا مولا تا کنون اینگونه زائرانی داشته است یا نه؟ همه افراد به نحوی با مولای خود درد دل می‌کردند و مشکلاتشان را با علی‌(ع) در میان می‌گذاشتند. بالاخره در میان ضجه و غوغای اشک و آه و ناله، عاشقان را از قبر مولای مظلومشان جدا کردند و کاروان ماتم و اندوه به سوی دشت بلا راهی شد. کاروان اسرا به کربلا نزدیک می‌شد. ای کاش بشیری می‌بود و جلوتر به سوی کربلا می‌شتافت و گریان به آنان خبر از آمدن اسرا را می‌داد.‌ این بار می‌گفت: یا اهل کربلا لا مقام لکم فیها، سرانجام به کربلا رسیدیم. خدایا این کربلای حسین است و اینقدر خاموش؟! خدایا این کربلای فرزند فاطمه است؟ هق‌هق گریه و شیون به اوج خود رسید. گنبد طلایی و پرچم سرخ آن از دور نمایان شد. السلام علیک یا اباعبدالله بابی انت و امی، همه گریان و حیران و سرگردان بودند، از خود پرسیدیم به راستی این حرم حسین(ع) است؟ آیا این مرقد اباعبدالله است؟ چشم می‌دید و دل باور نمی‌کرد! عجب قیامتی بود.! عاشق به معشوق رسیده بود. تشنه به لب دریا، شیون و ناله از هر سو برپا بود. در بین ناله‌ها یک صدا، یک دعا کاملا" مشهود بود: همه آن مرغ پرکشیده از بام، امام امت را دعا می‌کردند، خطاب به امام حسین‌(ع) می‌گفتند: دیگر کار را یکسره کن! امام حسین صبر تا کی؟! در غربت و دوری از تو تا کی؟

دوباره به قفسهای خود باز گشتیم، اگرچه دل پیش معشوق به جا مانده بود و بار غم تاریخ عاشورا بر سینه سنگینی می‌کرد.

غم‌انگیزترین لحظات دوران اسارت برای ما روز چهاردهم خرداد ۱۳۶۸ که یکی از بدترین روزهای دوران اسارت بشمار می‌رفت، بود.‌ روزهای قبل همه روزه خورشید گرمای تابستانی خود را بشارت می‌داد، آسمان رنگ زیبای آبی خود را جلوه‌گر می‌ساخت. هوا خبر از جایگزینی گرما به جای طراوت فصل بهار می داد. هوا از یک طبیعت سالم سخن می گفت، ولی امروز حادثه‌ای بوقوع پیوسته، گویا افق شرق و غرب را آه و ناله دردمندان فراگرفته و گویا خورشید همیشگی نباید بتابد و حرارت دهد. نه از حرارت او خبری بود و نه از روشنایی! ظلمت حاکم شده بود، آسمان زیبا به رنگ تیره و تاریک درآمده بود. بچه‌ها هر کدام حال و هوای دیگری داشتند و در زیر لب به دعا مشغول بودند. مثل اینکه به آنها الهام شده بود. هیچ کدام قادر به ورزش کردن یا انجام کارهای صبحگاهی نبودند. بچه‌ها هر کدام خود را به کاری مشغول کردند. عده‌ای لباس می‌شستند، یکی قرآن می خواند و.... طبق معمول بلندگوها شروع به کار کردند.‌ مثل هر روز قرار بود ساعت ۸ اخبار پخش گردد، اخبار بامدادی شروع شد و همه ساکت و مبهوت به بلندگوهای پشت سیم خاردار چشم دوخته بودند.‌ لحظات بسیار سخت وجانکاهی بود. گوینده خبر روایت تلخ جدایی را زمزمه می‌کرد. اینکه دیگر نمی‌توانیم صورت نورانی او را دوباره ببنیم، خیلی سخت بود. آخر بسیاری از اسرا برای زیارتش لحظه‌شماری می‌کردند و همه سختیهای دوارن اسارت را به خاطر آن لحظه، بدون اعتراض تحمل می‌کردند. ناگهان سکوت سنگین اردوگاه در هم شکست. بچه‌‌ها همچون کودکان یتیم‌ شده بر سر و سینه خود می‌زدند. بعضیها آرام آرام گریه می‌کردند و بعضی هم فریاد می‌کشیدند و ضجه می‌زدند. همه آنها‌ در زیر لب زمزمه می‌کردند: ای امام بخاطر دیدن روی تو تمام شکنجه‌ها و سختیها و مرارتهای اسارت را به جان خریده و تحمل ‌کردیم. آرزوی ما این بود که آزاد می‌شویم و زیارت تو می‌آییم. به ما بگو! به کدام امید بمانیم، حالا چه کنیم؟



کلمات کلیدی


نام:
ايميل:
وب:
شماره امنيتي:


اطلاعات:

  • مرجع: مهین مهرورزان (نی‌ریز در جنگ)
  • نویسنده/گردآورنده: غلامرضا شعبانپور
  • نوع مدخل: نوشتار
  • تاریخ ثبت:1391/12/3

عکسهای مرتبط :

نوشته های مرتبط :

ویدئوها مرتبط :